تلویزیونی که آمد


رضا فیاضی
داستان «تلویزیونی که آمد» من را به گذشته‌‌‌‌‌‌ها دور برد. زمانی که برای اولین بار تلویزیون به خانه‌‌‌‌‌‌ ما آمد…
آمدن تلویزیون به خانه‌‌‌‌‌‌ ما مثل یک معجزه بود. تلویزیونی بزرگ بر روی میز فلزی طلایی. دالبرهای گل مانند دور میز و پایه‌‌‌‌‌‌های قوس‌‌‌‌‌‌دار میز، بیشتر از خود تلویزیون جلب توجه می‌‌‌‌‌‌کرد.
چهار خواهر و برادر بودیم با فاصله‌‌‌‌‌‌ی سنی کم. از مدرسه که می‌‌‌‌‌‌آمدیم ناهار خورده یا نخورده، تند تند مشق‌‌‌‌‌‌های فردا را می‌‌‌‌‌‌نوشتیم که بتوانیم بدون استرس و غر و زدن‌‌‌‌‌‌های مادر، برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کودک را ببینیم.
فقط یک کانال تبویزیونی داشتیم. ساعت چهار رسما برنامه‌‌‌‌‌‌های تلویزیون شروع می‌‌‌‌‌‌شد. نمی‌‌‌‌‌‌دانم چه اصراری داشتیم که چند دقیقه مانده به چهار تلویزیون را روشن کنیم و «کالر باکس» قبل از شروع برنامه‌‌‌‌‌‌ها را ببینیم. بعد می‌‌‌‌‌‌نشستیم به پای گمشدگان. عکس‌‌‌‌‌‌هایی از کودکان، جوانان و سالمندانی که مدتی بود از خانه خارج شده بودند و تا به امروز اثری از آن‌‌‌‌‌‌ها نبود. این جمله-ای بود که گوینده مدام روی تصویرهای مختلف تکرار می‌‌‌‌‌‌کرد. و بعد می‌‌‌‌‌‌نشستیم پای سرودها و آهنگ‌‌‌‌‌‌هایی که با تصاویر گل همراه بودند. ساعت که پنج می‌‌‌‌‌‌شد از خوشحالی سر از پا نمی‌‌‌‌‌‌شناختیم. ردیف کنار هم روبروی تلویزون می‌‌‌‌‌‌نشستیم. کارتون-های تکراری را آنچنان مشتاقانه می‌‌‌‌‌‌دیدم که گویا برای اولین بار است نگاه می‌‌‌‌‌‌کنیم. ساعت که نزدیک شش می‌‌‌‌‌‌شد، بی‌‌‌‌‌‌تاب بودیم که الان برنامه کودک تمام می‌‌‌‌‌‌شود. بی‌‌‌‌‌‌صبرانه به ساعت پشت سرمان نگاه می‌‌‌‌‌‌کردیم که مبادا شش شود. مبادا برنامه کودک تمام شود….
شب‌‌‌‌‌‌های جمعه ساعت ۹ شب تلویزیون فیلم سینمایی داشت. بی‌‌‌‌‌‌صبرانه منتظر بودیم شام آماده شود که نکند موقع پخش فیلم سینمایی مجبور باشیم شام بخوریم. تند و تند کمک می‌‌‌‌‌‌کردیم که سفره بچینیم و جمع کنیم که راس ساعت ۹ آماده‌‌‌‌‌‌ی فیلم دیدن باشیم. حتی وقتی فیلم سینمایی «پل رودخانه کوای» را برای پنجمین می‌‌‌‌‌‌دیدیم همان‌‌‌‌‌‌قدر مشتاق بودیم که «ژولیوس سزار» را برای اولین بار قرار بود ببینیم…. و این شور و اشتیاق ما برای تلویزیون و برنامه‌‌‌‌‌‌های تلویزیونی تمامی نداشت.
…. این روزها تلویزیون بی‌‌‌‌‌‌استفاده‌‌‌‌‌‌ترین وسلبه در خانه‌‌‌‌‌‌ من است. شاید ماهی – دو ماهی یک بار وقتی سمهمانی می‌‌‌‌‌‌آید که می‌‌‌‌‌‌خواهد از اخبار روز مطلع شود، تلویزیون روشن می‌‌‌‌‌‌شود. نمی‌‌‌‌‌‌دانم آن همه شور و اشتیاق کجا رفته… من بزرگ شده‌‌‌‌‌‌ام یا تلویزیون دیگر آن تلویزیون سابق نیست.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... امتیاز شما به این خبرقصه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *