خاطره بر دوش / (مامور خاطرات)


لوئیس لوری

رمان لوئیس لوری ادامه آن دسته از رمان‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی است که به اصطلاح «ضدآرمانشهر» خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. رمان از دیدگاه دانای کل روایت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد این امر را بازنمایی کند که انسان بدون خاطره، درصورت امکان وجود، بیشتر یک موجود گیاهی است و در عرصه زیست شناسی قابل مطالعه است تا عرصه انسان شناسی و زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مرتبط با آن مانند جامعه شناسی و روان شناسی.
ازنظر سیاسی – ایدئولوژیک وقتی ملتی خاطره ندارد یا نباید داشته باشد، به شکل غیرمستقیم پذیرفته است که «تمام تاریخ ملیت و سرزمینش» درحال و در حکومتی که «حال» را استمرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌بخشد، تبلور یافته است.
به لحاظ روان‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسی، خاطره یعنی گذشته و اندوخته ذهنی هر انسان. خاطره یعنی عامل اصلی تعیین و سمت و سوی علاقه، انزجار، تمایل، همراهی یا تکروی و قضاوت درباره آن چه موجب رنج یا شادی است.
بنابراین وقتی این رمان را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوانیم باید بدانیم که ژرف ساختن براساس اضافه کردن چیزی است که برای شکل گیری یک داستان علمی – تخیلی ضروری است و در داستان معمولی وجود ندارد؛ چیزی که دگرگونی خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در این رمان، «جوناس» یازده ساله در شهری زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند که بعضی ها را به دلایلی – چیزهایی که حواس را پرت می‌کند – «مرخص» می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند.
او خواهری هشت ساله به اسم «لیلی» و دوست هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌سنی به اسم «آشر» دارد. البته در این رمان مثل دیگر رمان‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ضد آرمان شهری انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها با شماره مشخص می شوند. در مرکز پرورشگری، کودک مریضی هست به نام «گابریل» که دارد یک ساله می شود. مسوولان امور معتقدند که او به علت بیماری باید «خلاص» شود. پدر جوناس یک فرصت یک ساله برای او درخواست می کند و تصمیم دارد اگر خانواده موافق باشند، هرشب او را به خانه بیاورد تا حالش خوب شود.
خانواده دوست دارند گابریل را نگه دارند، اما «مقررات» می گوید که هر خانواده حق دارد فقط یک پسر و یک دختر درخواست کند. درضمن گرچه گابریل نظر جوناس و لیلی را به خود جلب می کند، اما بازهم طبق مقررات نباید به «چیزهایی که در دیگران هست و حواس بیننده را پرت می کنند، توجه کرد.» تا همین جا خواننده پی‌‌‌‌‌‌‌‌‌می برد که گرچه بگیر و ببند ماموران امنیتی در بین نیست، اما زندگی انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها براساس آیین‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی است که دیگران (ارشدها) برای او تعیین کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.
مقررات را «ارشدها» هم تعیین و هم اجرا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها آینه را از شهر حذف کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. عدم توجه به دیگری و عدم توانایی دیدن خود در آینه، به ترتیب استعاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند از «فردگرایی مطلق» و نیز «ناخویشتنی و بی هویتی مطلق».
«جدایی خود از دیگری» در این رمان تا آنجا پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود که پیوند مادری – فرزندی را هم دربرمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. زنانی که بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای به‌‌‌‌‌‌‌‌‌دنیا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورند، فقط تا سه سال از غذا و تفریح برخوردارند، بعد از آن باید کارگری کنند و زمان پیری به سرای سالمندان انتقال یابند.
جوناس و امثال او که برای کمک به سالمندان، خصوصا در حمام کردن، به سرای آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌‌‌روند، حتی حق ندارند نسبت به یکی‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان مهر و علاقه پیدا کنند. همان‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور که زن‌‌‌‌‌‌‌‌‌های این سرای کسالت بار نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانند وقتی شوهرهای‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان به فرمان ارشدها، «خلاص» می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند، کجا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌روند و از این بابت ناراحت‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. ولی مگر خاطرات را از انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها نگرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند؟
پس چرا زن برای ندیدن شوهرش ناراحت است و جوناس نسبت به پیرزن عاطفه پیدا کرده است؟
خاطرات در شکل‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیری شخصیت، جنبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های عاطفی، فکری، کرداری و عقلانی نقشی عظیم دارند. کمیته ارشدها نیز این را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند، پس بر این باور است که سررشته امور را کسی در دست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد که خاطرات را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند یا به قول رمان «قدرت دیدن فراسو» را دارد. از این لحاظ مهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین و افتخارآمیزترین شغل جایگاه «مامور خاطرات» است. مامور خاطرات باید فردی هوشمند و حساس باشد و تا سن دوازده سالگی پرسش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های با اهمیت و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌شماری برایش مطرح شده و او به موقع اینجا و آنجا درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان حرف زده باشد.
هرچند این کار چندان هم معقول نیست. این شغل از جانب کمیته ارشدها برای فرد «انتخاب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود» و حق اعتراض ندارد. به هر یک از بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها پوشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای حاوی مقررات و مطالب دیگر داده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. برای نمونه چند سالی است که برف نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید، ارشدها هم هیچ جا برف را به‌‌‌‌‌‌‌‌‌صورت تصویری نشان نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهند و در وصف آن چیزی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند و نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویسند تا خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از آن باقی نماند. پس کسی که به عنوان مامور خاطرات انتخاب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، باید خاطره این‌‌‌‌‌‌‌‌‌گونه پدیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را از کسی دریافت کند.
این فرد «دهشگر» خوانده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند نمادی از رسانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی باشد که امروزه به من و شما می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند از گذشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان چه چیزهایی باید به یاد داشته باشیم و چه را از یاد ببریم. همان طور جوناس در جلسات کارآموزی با «آگاهی» بر «ناخودآگاه-های» فراموش شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای همچون جنگ، گرسنگی، اندوه، خشم، ظلم، بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌عدالتی و حتی رنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، نه تنها از لحاظ روحی که از حیث جسمانی نیز دستخوش درد شدید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. در مقابل، «خاطره» برای او موضوع نسبت‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را تعیین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند.
جوناس تنها رنگ شهر را با رنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌های «خاطره‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش» مقایسه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌فهمد که با تنوع رنگ چه دنیای زیبایی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان پدید آورد. «تنوع» در تمام آثار ضدآرمانشهری گناه و جرم و جنایت است.
جوناس به عنوان نماد انسان آگاه و حساس و نوع‌‌‌‌‌‌‌‌‌دوست، کم کم در می‌‌‌‌‌‌‌‌‌یابد که اگر در حسن نیت ارشدها هم تردیدی نباشد، باز باید در روش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها شک کرد؛ این‌‌‌‌‌‌‌‌‌گونه شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها پاسخگوی شهر نیست و هیچ یک از بهترین امکانات شهر شایسته جایگزینی خاطره و آزادی و حق انتخاب مردم را نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند. جوناس فکر می کند؛ «اوضاع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند عوض شود. اوضاع می-تواند جور دیگری باشد. نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانم چه‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور، ولی باید راهی باشد تا چیزها جور دیگری باشند. باید رنگ باشد.»
به این ترتیب خود جوناس که مامور خاطرات می شود، در حقانیت کار خود دچار تزلزل می گردد.
داستان بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌زمان و بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌مکان است اگرچه در برخی ویژگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها یادآور حکومت‌‌‌‌‌‌‌‌‌های سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری دولتی (لنینیستی – استالینیستی) و حتی برخی جوامع بیش از حد مقرراتی سرمایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌داری اروپایی و آمریکایی است، اما بیشتر خصلت خیالی دارد تا متکی بر امری واقع.

بخشی از نوشتاری با عنوان «نگاهی به رمان مامور خاطرات، نوشته لویس لوری – ترجمه لیلا نائینی»
نویسنده: فتح الله بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌نیاز.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... امتیاز شما به این خبرقصه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *