خاک خوب

پرل باک

«خاک خوب» داستانی جهان شمول است. هر چند درباره­ مردم چین و وضعیت اقتصادی چین در برهه­ خاصی از زمان است، اما موضوع آن می­تواند در هر کجای دنیا که فقیر و ثروتمند در مقابل هم قرار می­گیرند، اتفاق بیفتد.

این کتاب نخستین جلد از سه­گانه­ای نوشته­ی «پرل س باک» است. دو جلد بعدی «پسران» و «خانواده پراکنده» نام دارد. پرل باک در دوران کودکی به چین رفته و بخشی از زندگی خود را در چین به­سر برده است. با فرهنگ و کودکی­اش را در چین به­سر برده است. بنابراین با فرهنگ و آیین­های چینی آشنایی کامل دارد.

خاک خوب، زندگی وانگ لونگ، دهقان فقیر شهرستان «آن هوئی»، را که در کنار شانگهای واقع است روایت می‌کند. در این کتاب،‌ عرف و عادات و باورهای دهقانان متوسط چینی را که با فقر و گرسنگی و جنگ‌های داخلی پیش از انقلاب درگیرند با دقتی واقع‌بینانه توصیف شده است. اما، ‌از ورای شخصیت وانگ لونگ، به ویژه روحیه چینی سر بر می‌آورد. وانگ لونگ به زمین پای‌بند است، ‌زیرا زمین «خون و گوشت هر کس است».

وانگ لونگ از آشفتگی جامعه استفاده می­برد و برای خود ثروتی به دست می­آورد و کم­کم به خرده مالکی چینی تبدیل       می­شود. او آنچنان در نقش خرده مالکی فرو می­رود که پا جای پای این قشر می­گذارد و رفتارش با خانواده­اش نیز تغییر می­کند. تا جایی که در دوران کهولت عاشق زنی نه چندان خوشنام به نام «گل گلابی» می­شود. و این سرآغاز مشکلاتی است که بین وانگ لونگ و فرزندان پسرش به وجود می­آید.

جهان شمولی خاک خوب آنجا کاملا نمایان می­شود که وانگ لونگ در زمانی که هنوز فقیر بود فریاد برآورد:  «دیگرچه! پس این وضع هرگز عوض نخواهد شد؟» و به او پاسخ داده بودند: «چرا، ‌رفیق روزی عوض خواهد شد. وقتی که ثروتمندها زیادی ثروتمندند،‌ امکاناتی وجود دارد، و وقتی که فقیرها زیادی فقیرند، ‌امکاناتی وجود دارد.»

در بخشی از کتاب می­خوانیم:

«وانگ لانگ یک دفعه به نظرش آمد که دیگر حتی یک روز هم نمی­تواند در آنجا بماند. ناگهان فریاد زد: “آخ ای زمین قشنگ”… و شروع کرد به زار زار گریستن. بچه­هایش وحشت زده شدند و پیرمرد حیرت زده به او نگاه کرد. باز اولان بود که با صدایی آرام گفت: “با همه­ این­ها اگر یک کمی صبر کنیم، چیزهایی خواهیم دید. حالا دیگه همه جا حرف از چیزی است که می­خواهد اتفاق بیفتد”. راست می­گفت. ونگ لانگ از درون کلبه گاهی ساعت­ها صدای پای سربازانی که به جنگ می­رفتند را می­شنید. جفت جفت، بیست بیست، هزار هزار، از مقابل دیدگان وحشت زده و هراسانش می­گذشتند. دیگر روزها می­ترسید کار کند. شب­ها کار می­کرد. می­دید که هیچ­کس با دیگری صحبت نمی­کند. شهر در رعب و ترس فرو رفته بود. هر کس هر کاری که داشت با سرعت انجام می­داد و بعد توی خانه خود می­رفت و در را می­بست. همه جا زمزمه نزدیک شدن دشمن بود و تمام آن­هایی که چیزی داشتند می­ترسیدند اموال­شان غارت شود….»  

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... امتیاز شما به این خبرقصه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *