سه قطره خون

صادق هدایت

سه‌ قطره خون در میان آثار هدایت، اثری است که کم‌تر درک شده است و کم‌تر کسی توانسته است رمز و راز نهفته در آن را کشف کند و دریابد؛ و به قولی «روشن‌فکران و منتقدانِ ادبی که این داستانِ کوتاهِ هدایت را خوانده‌اند اغلب وانمود کرده‌اند که آن را فهمیده‌اند و از آن لذت برده‌اند، اما جملگی بر معماآمیز و پیچیده بودنِ آن تاکید ورزیده‌اند.» به نظر من بیشتر این غریب بودن و شگفت بودن داستان رابطه‌ای است که بین گربه سه قطره خون – نازی – و سیاوش برقرار است. رابطه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که بیشتر به رابطه یک انسان با انسان می‌‌‌‌‌‌‌‌ماند تا رابطه انسان با حیوانی خانگی. آن‌گونه که سیاوش در داستان سه قطره خون از«نازی» برای راوی نقل می‌کند، گربه گل‌باقالی را، با این اسم عجیب و انسانی‌اش، همچون کالایی «انسان»ی در نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد که نرینه‌ای او را تصاحب می‌کند و از چنگ او در می‌‌‌‌‌‌‌‌آورد. «من یک گربه ماده داشتم، اسمش نازی بود…» – درست مثل راوی که رخساره را در پایان از دست می‌دهد با این تفاوت که آنجا ما از احساس راوی چیزی نمی‌فهمیم و او را می‌بینیم که تقریبا بی‌تفاوت سیاوش و رخساره را نگاه می‌کند که هم دیگر را می‌بوسند. همین احساسِ از دست دادن چیزی که مالِ من است و در تملکِ من است – احساسی که غالباً مردها نسبت به زن هم دارند – اتفاق هولناکی را سبب می‌شود. آنگاه که پای رقیب، گربه نر، به داستان باز می‌شود خشمی جنون‌آمیز موجب می‌شود که به سمت گربه‌ها، درست هم مشخص نیست به قصد کشتن کدام یک از آن‌ها، شلیک ‌کند و تیر به گربه نر می‌خورد و او را هلاک می‌کند.
همین حس از دست دادن چیزی که مالِ اوست خواب را از چشم سیاوش می‌رباید و او را از کوره در می‌برد. اما چرا در داستان مشخص نیست سیاوش قصد کشتن کدام یک از گربه‌ها را دارد؟ شاید به این دلیل که او، هر دو آن‌ها، عاشق و معشوق، را یکی می‌‌‌‌‌‌‌‌داند و گویی در نظرش آن‌ها عکس‌‌‌‌‌‌‌‌برگردان یا به قولی «تصویر آیینه»‌یی هم هستند. او یکی از تصویرها را می‌شکند و به همین دلیل جسد گربه نر و خودِ گربه ماده در داستان گم و گور می‌شوند و به همین دلیل بعد از مدتی سیاوش دوباره صدای گربه نر، که تیر خورده و جان داده، را می‌شنود. این «تصاویر آیینه»‌ای در جاهای دیگر داستان سه قطره خون هم دیده می‌شود مثل شباهتی که «عباس» و روای با هم دارند و انگار یکی هستند.
سیاوش به چیزی پی برده است. او به دوگانگی در عین یکی بودن «نازی» پی‌برده است و یا لااقل آن را حس کرده است. دوگانگی که سیاوش آن را وقتی که «نازی» با سرِ خروس مواجه می‌شود، می‌بیند و بعد برای راوی تعریف می‌کند. «سرِ خروسِ خونالودی به چنگش می‌افتاد و او را به یک جانور درنده تبدیل می‌کرد».
سرِخروس نازی را از حالت بهنجارش خارج می‌کند و او را به چیزی که خودش است تبدیل می‌کند – کاری که با عاشق شدنش دوباره تکرار می‌شود – به موجودی که از این تبدیل لذت می‌برد و تا یکی دو ساعت هم به این حالت می‌ماند و «تمدن مصنوعی خودش» را فراموش می‌کرد. و آنوقت نه ناز می‌کند و نه تملق می‌گوید. و دیگر از آن ناز و عشوه‌ها و از سرو کولِ این و آن بالا رفتن‌ش خبری نیست و از چیزی کمابیش حاضر برای عشوه‌گری به چیزی دیگر، به موجودی درنده و تندخو و تودار، تبدیل می‌شود و از آن چیزی که دَر دست است به چیزی گریزان، که به قول فروید برای درکش عمیقا به کند و کاوِ زمین نیاز است تبدیل می‌شود.
گربه داستان سه قطره خون بیش از هر چیز، در توصیفاتی که راوی از آن می‌کند، شبیه زنی عشوه‌گر تصویر می‌شود با رفتار و چهره‌ای انسانی. گربه‌ای «با دوتا چشم درشت مثل چشم‌های سرمه کشیده» که از سروکول سیاوش بالا می‌رود و با زبانش پیشانی‌اش را می‌لیسد و اصرار می‌کند که او را ببوسد. سیاوش علاوه بر این به خوی وحشی و تودارِ گربه هم پی برده است و همین طور به دوگانگی رفتارش. گربه سه قطره خون موجودی است که اسرار زندگی خودش را فاش نمی‌کند و خیلی تودار است و تنها وقتی با گربه نر آشنا می‌شود و معاشقه می‌کند بخش بزرگی از خویش و رمز و رازش را آشکار می‌کند و سیاوش را متوحش می‌کند. پیامد این تثلیث عاشقانه کاملا آشکار است و همان فاجعه هولناکی است که رُخ می‌دهد و به گمان من باید انتظارش چنین حادثه‌ای را، در پایان داستان، برای «رخساره» هم داشته باشیم.
گربه با لمس کردن سرِ خروس و با عشق‌بازی با گربه نر خودش را لمس و حس می‌کند و خودش می‌شود و همین امر سیاوش را پریشان می‌کند، چرا که او به قانون کمابیش ساختگی اقتدار خود عقیده دارد و اعتقاد دارد که مالکِ «نازی» است و همین امر «نازی» از بَند رسته را در نظر سیاوش هوس‌باز و درک ناپذیر و بی‌قرار نشان می‌دهد. گویی که پرخاشگری‌اش در برخورد با سرخروس جزء جدایی‌‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر ساختار دوقطبی خودش است. پرخاشگری آن‌چنان که «ژاک لاکان» در «پرخاشگری در روانکاوی» اشاره می‌کند شکل‌دهنده سوژه انسانی است، پرخاشگری هم بسته خودشیفتگی است و از این رو شاخص ساختار «من» می‌شود. سیاوش می‌گوید: «انسان بی‌اختیار از خودش می‌پرسد: در پس این کله پشم‌آلود، پشت این چشم‌های سبز مرموز چه فکرهایی و چه احساساتی موج می‌زند!» انگار گربه ملوس و خودشیفته و انسان‌نمای سه قطره خون در خلوت خودش ساکت و متکثر و منتشر است و به قول فروید همان «جانور درنده‌یی است که در عین پایبندی به زمین در آسمان سیر می‌کند.» و فروید این را برای توصیف زن‌ها به کار می‌برد همان زن‌هایی که «باعث بدبختی» مردم شده‌اند و برای «اصلاح دنیا» همه‌شان را به قول عاشقِ صغراسلطان، تقی، باید کشت. این دوگانگی رفتار گربه بیش از هر چیز، آدم را یاد مقاله «آن اندام جنسی که یک اندام نیست» نوشته «لوس ایری گاری» فمینیسم مشهور فرانسوی می‌اندازد او می‌نویسد: «زن نه یکی نه دوتاست. اکیداً نمی‌توان او را همچون یک شخص یا همچون دو شخص تعیین کرد. او به هیچ تعریف کافی و بسنده‌ای تن نمی‌دهد.» گربه سه قطره خون نماد «زن» است او هم گربه نر است و هم گربه ماده است و هم «مرغ حق» است. هم زنی است که جزو مایملکِ سیاوش – مرد – به حساب می‌آید و آنگاه که از خطِ قرمزِ کشیده شده توسط مردان عبور می‌کند لایق مرگ است و هم آن چیزی است که هدف قرار می‌گیرد و هم، اگر نگاه دقیق‌تری به موضوع بیاندازیم، نمادِ «زنانگی» است و همانطور که گفته شد گربه‌ نر جزوی از ساختار در هم پیچیدهِ گربه زن و چیزی است در خودِ گربه و نه خارج از آن و آن‌چنان که «لوس ایری گری» بیان می‌کند: «زن همواره کثیر اما مصون از پراکند‌گی باقی می‌ماند، چون دیگری پیشاپیش در او هست.» و شاید سیاوش با «دیگری» که پیشاپیش در زن هست، مواجه شده و از کوره در رفته، هر چند چیز خاصی مشخص نیست، چیزی که هست مواجه شدن سیاوش با این ساختار در هم پیچیده گربه انسان نمای داستان، نازی، پایان درد‌آور وهولناکی را برای گربه رغم می‌زند.

نویسنده: علی چنگیزی

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... امتیاز شما به این خبرقصه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *