سوء تفاهم


آلبرکامو

سو تفاهم نمایشنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای است كه در سال ۱۹۴۴ پس از «اسطوره سیزیف» توسط آلبر كامو نویسنده بزرگ فرانسوی نوشته شد. این نمایشنامه كمابیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند یادآور انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی بیگانه باشد. تراژدی كه بار دیگر با تصویر كشیدن مرگ «ژان» پسر خانواده، از دست دادن فرصت را یادآور ما می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. هنگامی كه او خود را به دست تصادف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌سپارد و به نیروی وقایع ایمان دارد، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان گفت او از شوخی و بازی خود را به كشتن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌هد. پس هرگز آدم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند همیشه بیگانه بماند و به یافتن معنایی برای خودش نیازمند است.
داستان از جایی آغاز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود كه ژان پس از بیست سال دوری از مادر و خواهر خود به سرزمین خود – چكسلواكی – باز می-گردد. و در مسافر خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای كه مادر و خواهرش آن را اداره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنند، اتاقی كرایه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند. بدون این‌‌‌‌‌‌‌‌‌كه به آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بگوید كیست.
مادر و خواهر او مسافران را می كشند و سپس اموال آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را بر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دارند و جسد را در رود خانه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندازند. همسر ژان كه به دنبال عشق و آرامش است به او گوشزد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه خودت را معرفی كن و همه چیز را درست كن. اما او می گوید: دنبال خوشبختی نیستم چون خودمان آن را داریم، بلكه آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به من نیاز دارند، من وظایف فرزندی دارم.
در ابتدای داستان به شخصیت مادر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌پردازیم كه خسته است و نیاز به استراحت و آرامش دارد. می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید خسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و چیز دیگری نیست! او پی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌برد كه مفید نیست و میل به استراحت دارد، آرامشی كه مارتا – خواهر ژان – هرگز آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌را درك نكرده است. پیرزن مشتاق رویای پیری است و اشاره دارد به شب‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی كه در آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها كمی مزه مذهب را چشیده است. از گفتگوی مادر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان فهمید او نقش فردی را بازی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند كه زندگی برایش یكسان است. او در اینجا نمایشگر بیهودگی حیات است. دنیا برای او نه عاقلانه است، نه منطقی، فقط پوچ است! كشتن افراد ناشناس برای او آسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌تراست و طبق عادت جنایت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند. شاید هم برای همراهی و خوشنودی دختر!
مارتا خواهر ژان چهره‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای سخت دارد، هرگز نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌خندد و شاید فقط در اتاق خود در تنهایی بخندد. او مطمئن است كارهای جنون‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیزشان در مقابل هرزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌گی‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دیگران بسیار بزرگ است.
او می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد با این جنایت آخری كه كشتن برادر ناشناخته خویش است به پول دست یابد و از سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بارانی و دور از آفتاب و غمزده خود به كنار دریایی كه رویای همیشگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش بوده است، برود. و سپس آنجا آزادانه بخندد. او دنبال سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌های آفتابی و دریا است و برای تماس بدن برهنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش با مردی تشنه است.
هنگامی كه شب موعود فرا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد ابتدا دختر با دم كرده خودش برادر را به كام مرگ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرستد و مادر خسته می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: قتل وحشتناك است كاش آخری باشد.
او را با هم به ته رودخانه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌برند. پس از دیدن مدارك و جیب‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ژان، پی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌برند او عضوی از آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بوده است. مادر كه غمگین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، چرا كه بعد از بیست سال فرزندش را كشته است. او را هنگام رفتن هرگز نبوسیده است و این برای ژان نیز اهمیتی ندارد.
مارتا از كار خود به ظاهر پشیمان نیست و نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد مادرش را از دست بدهد. مادر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید: قلب انسان فرسوده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود و خود را به پسرش در ته رودخانه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رساند و به زندگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش خاتمه داد.
در نهایت كه همسر ژان باز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد و با فاجعه برخورد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند، مارتا او را از خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌راند و در را به سختی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندد و قفل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند و فریادهای وحشیانه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌كشد. او تنفرش را از خدا بیان می كند. می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید ما در این دنیا گرفتار خدا هستیم و به ساحل فكر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند. آنجا كه خدایان اصلا وجود ندارند، و او احتیاجی به تسلیم ندارد. چنان‌‌‌‌‌‌‌‌‌كه هرگز زانو نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌زند و هرگز كلماتی مانند عشق، شادی و رنج را درست درك نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند. او نیز خود را حلق آویز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌كند و در انزوایی كه در آن مانده است، كینه و نفرت خود را به گرمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و لذت‌‌‌‌‌‌‌‌‌های اجتماع بروز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و به نوعی عقده و جنون می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد.
مارتا قبل از مرگ به ماریا می گوید: از خدای خودتان بخواهید شما را سنگ كند، در مقابل فریادها كر باشید و هرگاه وقتش شد سنگ شوید.

نویسنده: مژگان شیخی

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... امتیاز شما به این خبرقصه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *