شهر بی ترحم

مانفرد گریگور

«تنها گاه به گاه صدای اتومبیلی بر سنگفرش‌‌‌‌‌‌‌‌‌های نامنظم میدان بازار یا صدای پایی در پیاده رو به گوش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسید. گویی بیماری‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای مسری شهر را از سکنه خالی کرده است. ساکنان شهر روی تپه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی قبرستان کنار کلیسا جمع شده بودند. تمام این مردم بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌درنگ به خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان بازمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌گشتند و جامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌های سیاه خود را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کندند، و یک سال بعد، هم این بعدازظهر سپتامبر را فراموش کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و هم دختر جوان را…»
«شهر بی ترحم» روایت جنگ، تجاوز، بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌رحمی و خشونت است. جنگی که به روح و جان انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها حمله کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ است. جان-های عزیز را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد و روح‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را چنان چنگ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندازد که انسان هرگز آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌که قبلا بوده است، نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. چنان بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌رحم است که گویی نهایتی در کار نیست. تمامی زندگی را به نابودی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشد. تمام چیزهای با ارزش را آلوده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. اخلاق را، معرفت را و در یک کلمه انسانیت را نابود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. جنگی که قاتل رویاهای آدمی است.
مانفرد گریگور، در شهر بی ترحم گاه در حد یک شاعر به توصیف وقایع خشنی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌پردازد که جز با این بیان، تحمل‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان دشوار است. نویسنده که تجربه تلخ شکست کشورش را به دوش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشد و این شکست نه تنها به عواطف که به غرور جوانش نیز لطمه زده است، دربیان داستان اندوه و حقارت مغلوب شدن را چنان ماهرانه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌پردازد که مخاطب را برای مغلوب شدن یک ظالم و تعدی کننده به دلسوزی وا می دارد.
او در شهر بی ترحم راوی فاجعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زندگی انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی است که بی هیچ اراده و اختیاری در جریان سیل بنیان کن وقایع قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند و چون خاشاکی بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌اراده با امواج به هر جا که حادثه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود، کشانده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند .

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... امتیاز شما به این خبرقصه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *