
گابریل گارسیا مارکز
«صد سال تنهایی» به قلم «گابریل گارسیا مارکز» یکی از پرفروشترین کتابهای جهان به شمار میرود، چراکه میلیونها خواننده را در سراسر جهان شیفتهی خود کرده است. این کتاب که نویسنده آن به خاطر نگارشش برنده جایزه نوبل شده، داستان زندگی شش نسل از خانواده «بوئندیا» را روایت میکند که در روستایی به نام «ماکوندو» زندگی میکنند.
گابریل گارسیا مارکز ماجرای این رمان را با اعدام سرهنگ «آئورلیانو بوئندیا» آغاز میکند و کتاب روال خود را با مرگ و ناپدید شدن تعداد زیادی از اعضای شش نسل از این خاندان ادامه میدهد. خاندانی که با خوزه آرکادیو بوئندیا و همسرش «اورسلا» شروع میشود.
آنها نسل پشت نسل در شهر خیالی ماکوندو – جایی در امریکای لاتین- زیستهاند. ماکوندو مکانی فریبنده است که همه چیز را با نرمی به نفرت و انزجار میکشاند. جایی که در اغوا کنندهترین و جذابترین حالتش لجن زاری زننده و گزنده است. بیشتر اعضای این خانوادهها در طول عمر خود از دهکده خارج نمیشوند و تنها راه ارتباطی آنان با اتفاقات دنیا، کولیهایی هستند که هر از گاهی با وسایل و اختراعات جدید پا به آنجا میگذارند و همه را شگفتزده میکنند.
رمان صد سال تنهایی در سال ۱۹۶۵ در شمارگان هشت هزار نسخه و به زبان اسپانیایی در آرژانتین به چاپ رسید که همه نسخههای آن در هفتهی اول فروخته شد. حال پس از گذشت پنجاه سال از اولین چاپ این کتاب، بیش از سی میلیون جلد از آن در سراسر دنیا به فروش رفته و به بیش از سی زبان مختلف ترجمه شده است.
صد سال تنهایی حاصل پانزده ماه کار مداوم گابریل گارسیا مارکز است که به گفتهی خودش در تمام این پانزده ماه از خانه خارج نشده است. او با تلفیق حقایق و اتفاقات دور از ذهن دست به خلق کتابی به سبک رئالیسم جادویی زد که حیرت همگان را برانگیخت و جایزهی نوبل ادبیات را برایش به ارمغان آورد.
در بخشی از کتاب صد سال تنهایی میخوانیم:
زمانىکه «ربهکا» عادت خاکخوردنش را ازدست داد و در اتاق بچهها مىخوابید، شبى زن سرخپوست، «ویسیتاسیون» که همراهشان مىخوابید، بهطور اتفاقى از خواب بیدار شد. او از گوشه اتاق صداى عجیبى را شنید و گمان کرد حیوانى به درون اتاق آمده؛ بنابراین هراسان در جایش نشست و در آنوقت ربهکا را دید که روى صندلى راحتى خود نشسته و شستش را در دهانش گذاشته و چشمهایش مثل چشمهاى گربه در تاریکى برق مىزند. ویسیتاسیون که از ترس خشکش زده بود، ملول از تقدیر ناگزیرش در چشم او نشانیهاى همان بیمارىاى را دید که خود و برادرش از قبیلهاى که آنها هزاران سال شاهزادههاى آن بودند، گریخته بودند.
آن بیمارى طاعون بىخوابى بود. «کاتائوره»ى سرخپوست هنوز سپیده سرنزده بود که از دهکده رفت؛ اما خواهرش همانجا ماند؛ زیرا به او الهام شده بود که اگر به هرجاى دنیا برود، آن بیمارى کشنده به هر طریق بهدنبالش خواهد رفت. هیچکس هراس بىپایان ویسیتاسیون را نفهمید. خوزه آرکادیو بوئندیا خندهکنان مىگفت: «چه بهتر اگر قرار باشد دیگر نخوابیم! در اینصورت مىتوانیم از زندگى خود استفاده بیشترى ببریم.» زن سرخپوست برایشان توضیح داد که در بیمارى بىخوابى ترسناکتر از همه، تنها بیمارى بىخوابى نیست؛ بلکه دچار شدن آن در وضعیتى هراسناکتر؛ یعنى فراموشى است.
او توضیح داد که وقتى بیمار به بىخوابى خوگرفت، رفتهرفته خاطرههاى دوران کودکىاش را فراموش مىکند و آنگاه نام و کاربرد اشیاء و بعد هم هویت آدمها و حتى خودش را هم از یاد مىبرد تا سرانجام در وضعیتى گنگ و پر از فراموشى غرق مىشود.