فردا در راه است

بهرام صادقی

«نعش را گذاشته بودند در دالان مسجد، خون‌آلود و لهیده، و کسی فرصت نکرده بود چیزی رویش بیندازد. اما خون و گِل خشکیده همه جایش را پوشانده بود.»
داستان با این جمله شروع می‌‌‌‌‌‌شود. مخاطب گمان می‌‌‌‌‌‌برد که با داستانی درباره مرگ مواجه است. اما داستان اصولا درباره‌‌‌‌‌‌ی مرگ نیست. بلکه زندگی را به تصویر می‌‌‌‌‌‌کشد. نقطه‌‌‌‌‌‌ی مقابل مرگ است. این پارادوکسی است که داستان با آن آغاز می‌‌‌‌‌‌شود. «فردا در راه است» درباره زندگی «صنم» است و مثلث عشقی «صنم»، «غلام» و «فضلی».
حالا چه کسانی بالای سر جنازه‌‌‌‌‌‌اند. دو مرد. یکی جوان و دیگری پیر است. جالب است که بهرام صادقی مدام درباره پیرمرد و خصوصیات او می‌‌‌‌‌‌نویسد و از جوان حرفی به‌‌‌‌‌‌میان نمی‌‌‌‌‌‌آورد.
بهرام صادقی اهل زیاده‌‌‌‌‌‌گویی نیست. قهرمانان داستانش را بدون توضیح اضافی و در زمان مناسب وارد داستان می‌‌‌‌‌‌کند. اینجا هم تنها با چند جمله کوتاه قهرمانان داستان را به مخاطب معرفی می‌‌‌‌‌‌کند. و در همین چند جمله سوال‌‌‌‌‌‌های بسیاری برای مخاطب مطرح می‌‌‌‌‌‌شود.
«با هم مثل کارد و پنیر بودند.»
«کیا؟ فضلی و غلام؟»
«چند دفعه با چشم خودم دیدم غلام خان به فضلی گفت تو این کوچه یا جای منه یا جای تو.»
آنچه به ذهن مخاطب متبادر می‌‌‌‌‌‌شود نشان از وقوع یک قتل دارد. اما این دشمنی منجر به قتل برای چیست؟ بلافاصله نام «صنم» مطرح می‌‌‌‌‌‌شود. صنم که همسر غلام است. صنم که بین غلام و فضلی اختلاف انداخته بدون این که خود مقصر باشد. فضلی و غلام هر دو عاشق صنم می‌‌‌‌‌‌شوند. اما صنم نصیب غلام می‌‌‌‌‌‌شود.
حالا دیگر فضلی و غلام دشمن یک‌‌‌‌‌‌دیگر هستند. اما نکند غلام فضلی را کشته بادشد؟! در اینجا هم باز بهرام صادقیی با چند جمله کوتاه بی‌‌‌‌‌‌گناهی غلام را به مخاطب نشان می‌‌‌‌‌‌دهد.
«حالا یقین غلام خان خیلی خوشحاله.»
«اما نه… یعنی این قدر بی‌شرفه؟»
غلامی که این قدر بی‌شرف نیست، پس قاتل هم نمی‌‌‌‌‌‌توند باشد! تمام این تعلیق‌‌‌‌‌‌ها و جملات کوتاه در سراسر داستان به چشم می‌آید و همین است که «فردا در راه است» را برای مخاطب پر رمز و راز و خواندنی جلوه می‌‌‌‌‌‌دهد.
غرش آسمان و برق خروشان، تبدیل باران به سیل، کوچه‌‌‌‌‌‌های سراسر آب، مردم که بیرون ریخته‌‌‌‌‌‌اند، قطع شدن برق، حضور صنم جلوی خانه‌‌‌‌‌‌ فضلی، گفتگو‌‌‌‌‌‌ی کوتاه پیرمرد و همسرش درباره‌‌‌‌‌‌ مرگ فضلی، گریه صنم برای مادر فضلی، جمله‌‌‌‌‌‌های طعنه‌‌‌‌‌‌آمیز غلام به صنم، فرو ریختن دیوارها، پاره شدن سیم‌‌‌‌‌‌های برق، همه و همه تعلیق‌‌‌‌‌‌هایی هستند که نویسنده به وسیله‌‌‌‌‌‌ آن‌‌‌‌‌‌ها مخاطب را به دنبال خود می‌‌‌‌‌‌کشاند. بعد ناگهان همه چیز آرام می‌‌‌‌‌‌شود. باران بند می‌‌‌‌‌‌آید. سیل فروکش می‌‌‌‌‌‌کند و همه به خانه‌‌‌‌‌‌های‌شان می‌‌‌‌‌‌روند. اما گره‌‌‌‌‌‌ مرگ فضلی همچنان ناگشوده است و داستان ادامه دارد.
به‌‌‌‌‌‌راستی فضلی را چه کسی کشته است؟

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... امتیاز شما به این خبرقصه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *