
مریم منوچهری
فقط یک پسر میتواند نام من را زنده نگهدارد! این بخشی از فرهنگ مردسالارانهای است که سالیان سال نه تنها در ایران، بلکه در بخش بزرگی از مشرق زمین سیطره داشته است. هنوز هم در بسیاری از شهرها و روستاهای ایران عدهای هستند که فقط پسران خانواده را جزو فرزندان به حساب میآورند. در میان این آدمها اگر از کسی که هفت بچه دارد بپرسی چند فرزند داری؟ پاسخ میدهد: چهار بچه و سه دختر!!!. نامهایی چون «دختر بس»، «قیز بس» «آخرین»، «اوساندیق» و… که بر روی دختران میگذاشتند، به این امید بوده است که فرزند تازه بهدنیا آمده آخرین فرزند دختر خانواده باشد و فرزند بعدی پسر به دنیا بیاید. پسر که چشم خانواده میدانستندش.
«میروم و میگویم» داستان یکی از همین آخرین دختران است. علیخان که پنج پسر دارد، تنها یک آرزو در دل می-پروراند، آن هم این که ششمین فرزندش پسر باشد. امیدش وقتی ناامید میشود که ششمی هم دختر به دنیا میآید. علیخان خسته از آرزوی دور و دراز پسر داشتن، تصمیم میگیرد آخرین دخترش را مرد بار بیاورد، تا شاید از این طریق بخشی از آرزوهایش برآورده شود.
«میروم و میگویم» داستان زنی است که بیش از نود سال از عمرش میگذرد. نامی مردانه را یدک میکشد، و رفتار و خصوصیاتش طبق تربیت پدری که عاشق پسر بوده است، آنچنان مردانه است که تشخیص زن بودنش برای دیگران که او را نمیشناسند، سخت است.
در بخشی از داستان آمده است:
«آقام، دایی علیخان، مرد دلرحمی بود اما بندبند وجودش پی پسر بود و فقط دختر پشت دختر نِصیبش شده بود. مو ششمی بودُم. انگاری یه نیقلیون باریک و سیاه که جستی زده باشُم بیرون. آقام دیگه دلش یاری نداد. شو رفته بود لب شط و ولو شده بود توی خاک و خلا. میگن پاشه ستون کرده بود زیر چونهش و زل زده بود به سیاهیای شط و کلومی حرف نزده بود تا صباح. جون خورشید که از افق زده بود بیرون، یاعلی گفته بود و بلند شده بود و خودشه تکونده بود و لبش جمبیده بود به یه نوم پسرونه. «علیدوست». مو شدم علیدوست. آقام توی جزر و مد خیالاتش فکری شده بود که مو از ئی بچه یه پسر میسازُم.» همهچیز از همین اسم شروع شد؛ «علیدوست». این اسم پسرانه مثل یک مهر چسبید به پیشانی دختر سیهچرده و استخوانی که وقتی به دنیا آمد، طوری گریه میکرد که بندر گوشهایش را گرفته بود تا کر نشود.»
«میروم و میگویم» حسرتهای زندگی زنیست که زنانگی نکرده. داستانش را بشنوید.