همشهری کبوتر

نویسنده: رومن گاری
زمان: 00:17:36
به اشتراک گذاری:
4.45
اپیزودهای این قصه
همشهری کبوتر
خلاصه:

سورتمه به راه افتاد و تازه من متوجه شدم که سورچی سر جایش نیست . فریاد زدم :
راکوسن ، سورچی پیاده ماند !
اما راکوسن جواب مرا نداد . چهره اش حاکی از بهتی بی پایان بود . خط نگاهش را دنبال کردم و دیدم سر جای سورچی یک کبوتر نشسته است .

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (55 votes, average: 4,45 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *