نمکی

زمان: 00:51:58
به اشتراک گذاری:
4.27
اپیزودهای این قصه
نمکی
خلاصه:

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. زنی بود که یک دختر داشت به اسم نمکی. خانه آنها خیلی بزرگ بود و هشت تا در داشت. هر شب، مادر به نمکی می گفت:”نمکی جان! برو و درها را ببند.” آن وقت نمکی می رفت و یکی یکی درها را می بست
یک شب نمکی هفت در را بست، ولی یادش رفت که یکی از درها را ببندد. ..

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (1,082 votes, average: 4,27 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *