





-
دزدان گردنهگیر چنان عرصه را بر مردم تنگ کردهاند که گویی مردم شهر هیچ راه رهایی از ایشان ندارند و حتی داروغه شهر نیز راهی نمییابد. در این اوضاع آشوب، دزدی کهنه کار به نام «نصیر» راه را بر کاروانی میبندد…
اما «غزال» دختر وزیر از حلقه دزدان میگریزد و «سعید» پسر «نصیر» به تعقیب او میرود. سعید در میان قلمستانی راه را بر غزال میبندد و غزال نیز به امید رهایی، هر چه جواهر و زیورآلات با خود دارد به او تقدیم میکند. اما آنچه توجه سعید را به خود جلب کرد آینه زنانه کوچکی است که غزال در کیسه خود دارد؛ چیزی که تا آن روز با چشمان خویش ندیده است؛ زیرا پدرش نصیر، داشتن آینه را قدغن کرده بود. وقتی نصیر چهره خود را در آینه دید دریافت که میان چهره جذاب او و پدرش هیچ تشابهی وجود ندارد؛ شاید از این رو است که پدر هر آینهای که به چنگ دزدان افتاده است را شکسته و از بین برده است. این حقیقت تردیدی جانکاه را به جان سعید میاندازد و غزال را رها میکند.
اما وزیر با شنیدن این خبر که دزدان راه را بر کاروان دخترش بستهاند، بسیار خشمگین میشود و با شماتت داروغه را تهدید میکند تا غروب فردا دخترش را بیابد، در غیر این صورت روزگارش را سیاه خواهد کرد…
- بر اساس گلستان سعدی