هزار و یک شب / جلد شش

اقتباس متن: سمیرا عباس شکوهی
زمان: 01:38:50
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
هزار و یک شب / جلد شش قسمت اول
هزار و یک شب / جلد شش قسمت دوم
هزار و یک شب / جلد شش قسمت سوم
هزار و یک شب / جلد شش قسمت چهارم
هزار و یک شب / جلد شش قسمت پنجم
خلاصه:

در آن هنگام حاجب خلیفه از در درآمد و گفت: خلیفه بسی خشمگین نشسته و سوگند یاد کرده که اگر جعفر غلام پدید نیاورد امروز او را بکشم. جعفر چون این بشنید بنالید و فرزندان و کنیزکانش بگریستند. جعفر فرزندان را یک به یک وداع بازپسین می‌کرد تا این که دختر خردسالی که از همه‌ فرزندانش بیشتر دوست می‌داشت از بهر وداع در آغوش گرفته همی­بوسید و همی­گریست. در آن حال به جیب اندرش بهی دید. گفت:‌ ای دخترک این به از کجا آوردی؟ دختر گفت: غلام ما ریحان دو دینار از من گرفته این به به من داد. جعفر چون این بشنید خرسند گردید و غلام را بخواست.

چون ریحان بیامد جعفر پژوهش آغازید. غلام گفت: پنج روز پیش این به را در کوچه از کودکی بربودم. طفل گریان شد و گفت: مادرم رنجور است پدرم سه دانه به از بصره به سه دینار خریده و آورده است. من به سخن کودک گوش ندادم چون به به خانه آوردم خاتون به را بدید و آن را به دو دینار از من بخرید. جعفر چون این بشنید به خلاص خویشتن نشاط کرد و گفت: اکنون که من از هلاک برستم هلاکت غلامی سهل خواهد بود: «چو جان به جای بود خواسته نباید کم.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *