هزار و یک شب / جلد هشت

اقتباس متن: سمیرا عباس شکوهی
زمان: 03:43:58
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
هزار و یک شب / جلد هشت قسمت اول
هزار و یک شب / جلد هشت قسمت دوم
هزار و یک شب / جلد هشت قسمت سوم
هزار و یک شب / جلد هشت قسمت چهارم
هزار و یک شب / جلد هشت قسمت پنجم
هزار و یک شب / جلد هشت قسمت ششم
هزار و یک شب / جلد هشت قسمت هفتم
هزار و یک شب / جلد هشت قسمت هشتم
هزار و یک شب / جلد هشت قسمت نهم
هزار و یک شب / جلد هشت قسمت دهم
خلاصه:

چون شب دویست و شصت و یکم برآمد گفت:

ای ملک جوان‌بخت. خلیفه برخاسته به نزد قوت‌القلوب رفت. چون قوت‌القلوب خلیفه را بدید، برخاسته زمین بوسه داد. خلیفه به او گفت: علاءالدین به نزد تو آمده یا نه؟

گفت: لا والله ایهاالخلیفه. من به طلب او فرستاده‌ام ولی او نیامد.

پس خلیفه او را به بازگشتن دارالخلافه بفرمود و با علاءالدین گفت: از ما کناره مگیر.

پس از آن خلیفه به دارالخلافه روی نهاد و علاءالدین آن شب را به روز آورد. چون روز برآمد، سوار گشته به دیوان برفت و به‌جای رئیس ستین بنشست. خلیفه خازن را فرمود که ده‌هزار دینار به جعفر وزیر بدهد. خازن مبلغ حاضر آورد. خلیفه به جعفر برمکی گفت: قصد من این است که به بازار کنیز فروشان رفته با این ده‌هزار دینار کنیزکی از برای علاءالدین شرا کنی.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *