دماغ مادربزرگ

رابرت کووِر

داستان کوتاه «دماغ مادربزرگ»، اثر رابرت کووِر، از نگاه کودکی خردسال به بغرنجی‌ مرگ می‌پردازد. داستان، حول نگاه و نحوه‌ ارتباط دختر خردسالی است که هم‌زمان با آگاهی جدایی خود از جهان و چیزها، از وجود مرگ نیز با خبر می‌شود. این نویسنده‌ آمریکایی، در همان چند سطر نخست به طرز شگفت و جذابی نشان می‌دهد که برای درک مرگ، می‌باید در وهله‌ اول فاصله‌ هستی‌شناسانه بین «خود» و «چیزها» و یا خود و جهان را درک کرد. فاصله‌ای که کودک تا زمانی که درکی از این فاصله‌ هستی‌شناسانه نداشته باشد، قادر به درک این «جدایی برای همیشه» (مرگ) نیست. کووِر می‌نویسد: «تا این تابستان او و دنیا کم و بیش یکی بودند… اما اکنون دنیا از او بریده و دیگر نه خودش، بلکه محل زندگی خودش بود». ظاهراً این دو پارگی شناخت‌شناسانه، نه فقط به نفع دنیا و دیگر چیزها (به مثابه دیگری)، تمام نمی‌شود، بلکه به فرایند ارتباطی در حال شکل‌گیری دخترک نیز آسیب می‌زند. چرا که به اصطلاح، پاره‌ دیگر را به منزله‌ چیزی غیر قابل اعتماد جلوه می‌دهد. به قول کووِر از دید دخترک این پاره، چیزی است همچون «یک دیگریِ بد یمن و گه¬گاه غریب که آدم باید به خاطر خودش در آن دقیق می‌شد و مثل یک کتاب آن را می‌خواند». اما اگر بدانیم در عالم کودکانه‌ دخترک که همانند کاشفی بزرگ در حال کشفِ جهان و چیزها بود، خاستگاه این بی‌اعتمادی و بد یمنی، به ناپایداری هستی (چیزها و آدم‌ها) مربوط می‌شود، آن موقع شاید به درک بهتری از موقعیت گسست عاطفی وی و بدبینیِ حاصل از آن برسیم: «چیزهایی که زمانی زنده بودند و با او حرف می‌زدند و انگار جزئی از او بودند (عروسک، خانه، ابر و چاه) اکنون همه خاموش و جدا افتاده بودند و چیزهایی که هنوز به زندگی خویش ادامه می‌دادند (گل، پروانه، مادر و مادربزرگ) اکنون می‌دانست که آن‌ها نیز مردنی‌اند؛ نوع دیگری از فاصله».
به نظر می‌رسد رابرت کووِر قصد دارد، از معضلی فلسفی سخن بگوید، از سخت و دشوار بودنِ هضم نیستی برای آگاهیِ ناظر به جدایی از جهانی که علی‌رغم آن که خود ازلی و ابدی‌ست، اما هستیِ ناپایدار نصیب چیزهایی می‌کند که در آن سکونت کرده‌اند. اکنون دخترک می‌تواند، نگرش‌های بدبینانه‌ای را نمایندگی کند که به دلیل مرگ و نیستی، بودن و هستی داشتگی را بیهوده تلقی می‌کنند. اما از سویی دیگر، برای کودکی که از نیروی سرشار و پرتوان زندگی‌ برخوردار است، واقعیت نیستی و مرگ، می‌تواند این انرژی و شادابی را به منزله بالاترین سرمایه‌ وجودی شناسایی کند. چیزی که فی‌المثل مادربزرگ پیر و بیمار در برابر دارایی سرشار از سلامتی و شادابیِ نوه‌ خود بسیار فقیر و ناچیز جلوه می‌کند. پس از نظر دخترک، واقعیتِ محتوم «مرگِ دیگریِ» پیر، بیمار و شکننده، علی‌رغم غم انگیز بودنش، اطمینان خاطری بود برای آسودگی از وحشت بالقوه بودن مرگ خویش. پیوند با پرنده‌، پروانه‌ و یا مادربزرگ پیر و بیمار و یا حتی مادری که از وی به مراتب سن‌دارتر است؛ و نه با خود سرشار از زندگی و نشانه‌های آن. و نکته جالب این‌که کوور موفق می‌شود فرایند ذهنی و عاطفی چنین درکی را از چارچوب تفسیری خود دخترک بیرون کشد. به عنوان مثال تصویری که کوور از مادربزرگ و بستری بودنش ارائه می‌دهد، همه‌ی‌ توصیفات، برخاسته از نگاه دخترک است. به طوری که بی‌آن که توضیحی درباره بیماری دهد، ما را با ذهنیات و خیال‌بافی‌های دختری خردسال یکه و تنها می‌گذارد. اصلا شاید بیماری مادربزرگ فقط یک سرماخوردگی باشد، نه آن چیزی که دخترک به منزله سایه مرگ شناسایی می‌کند….

زهره روحی
دماغ مادربزرگ، نماد مرگ و زندگی
بخشی از نقد و بررسی داستان «دماغ مادربزرگ» https://anthropologyandculture

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... امتیاز شما به این خبرقصه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *