عبور از پیراهن

محمد رضا کاتب

«عبور از پیراهن» داستانی درباره جنگ است. نه خودِ جنگ، بلکه درباره اثرات جنگ بر روی افراد و بازمانگان است. جمال تمام خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌اش را در جنگ از دست داده است. پدر، مادر و خواهرش دیگر نیستند و او با مادربزرگش زندگی می-کنند. حالا تمام زندگی‌‌‌‌‌‌‌‌اش در دو چیز خلاصه می‌‌‌‌‌‌‌‌شود. مادربزرگ و آلبوم خانوادگی. اما همواره امیدی در دل او روشن است. این امید که روزی خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌اش برمی‌‌‌‌‌‌‌‌گردند…
«محمدرضا کاتب» از نسلی است که جنگ را دیده‌‌‌‌‌‌‌‌اند و آن را با تمام وجود حس کرده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. بنابراین وقتی داستانی را برای جنگ یا به بهانه جنگ می‌‌‌‌‌‌‌‌نویسد، خوب می‌‌‌‌‌‌‌‌داند که چگونه آن را پردازش کند تا مخاطب را در سطر سطر داستان با خود همراه کند.
درون مایه بسیاری از داستان‌‌‌‌‌‌‌‌های کاتب، عمدتاً جنگ و مخصوص گروه سنی نوجوان است. آنچه داستان‌‌‌‌‌‌‌‌های کاتب را از سایر داستان‌‌‌‌‌‌‌‌های با موضوع حنگ متمایز می‌‌‌‌‌‌‌‌کند، عدم قطعیت است. نتیجه‌گیری قطعی در مورد وقایع و شخصیت‌های وی قبل از به پایان بردن داستان امکان‌پذیر نیست و شاید نتیجه‌گیری‌های زودهنگام، در ادامه داستان با چالش روبرو شوند.
داستان‌‌‌‌‌‌‌‌های کاتب برای مخاطبینی که از داستان آرامش بخواهند مناسب نیست. زیرا که او حتی زمانی که طنز می‌‌‌‌‌‌‌‌نویسد، خشونتی عیان در متن دارد که آرامش را از مخاطب می‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. در تمام داستان‌‌‌‌‌‌‌‌هایش، یک یا چند شخصیت با مرگ مواجه می‌شوند و این مرگ‌ها، نقاط عطف داستان‌های او نیز هستند. حتی اغلب شخصیت‌های وی که به مرگ دچار نمی‌شوند نیز بین مرز حیات و مرگ قرار دارند و زندگی بیهوده و بی‌‌‌‌‌‌‌‌هدفی را دنبال می‌کنند.
با تمام این‌‌‌‌‌‌‌‌ها محمدرضا کاتب خوب که نه، عالی می‌‌‌‌‌‌‌‌نویسد. متن آن تاثیری را که لازم است بر روی مخاطب می‌‌‌‌‌‌‌‌گذارد. آنقدر که بعد از شنیدن یا خواندن داستان‌‌‌‌‌‌‌‌هایش با صدها سوال مواجه می‌‌‌‌‌‌‌‌شویم که باید به دنبال پاسخ آن‌‌‌‌‌‌‌‌ها برویم. سوال نه در مورد داستان، بلکه در مورد حیات و چیستی آن.
در بخشی از داستان «عبور از پیراهن» آمده است:
«جمال زیر لب غرید: جای دیگه‌‌‌‌‌‌‌‌ای نبود که ما رو فرستادن اینجا؟! برگشت به حیاط. شیر آب رو باز و با شلنگ مشغول آب دادن به گلدان‌‌‌‌‌‌‌‌ها شد. دستاش از اضطراب چنان می‌‌‌‌‌‌‌‌لرزید که از شاخه‌‌‌‌‌‌‌‌های پُر گل آب به بیرون گلدان می‌‌‌‌‌‌‌‌ریخت. فکر کرد صدای عزیز مادربزرگش که نماز می‌‌‌‌‌‌‌‌خونه از ایوان تاریک میاد؛ اهدنا الصراط المستقیم… از روی شونه‌‌‌‌‌‌‌‌ی راست خودش نگاهی به اتاق انداخت. به سایه عکس پدر، مادر و خواهرش که همگی یک روز رفته و دیگر نیامده بودند. جمال می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تونست اون‌‌‌‌‌‌‌‌ها رو به صورت زنده توی ذهنش مجسم کنه. هر وقت به اونا فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، اون‌‌‌‌‌‌‌‌ها رو متحرک می‌‌‌‌‌‌‌‌دید. اما آدم‌‌‌‌‌‌‌‌های زنده رو به صورت سایه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی می‌‌‌‌‌‌‌‌دید. سایه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مثل اشباح. بارها ستاد مهاجران جنگ او رو به بیمارستان‌‌‌‌‌‌‌‌های مختلفی فرستاده بودند تا چشمش رو مداوا کنند. ولی عینک‌‌‌‌‌‌‌‌ها بر چشم‌‌‌‌‌‌‌‌های او تاثیری نداشتند و او باز آدم‌‌‌‌‌‌‌‌ها را عکس‌‌‌‌‌‌‌‌های ثابتی می‌‌‌‌‌‌‌‌دید که متحرک به‌‌‌‌‌‌‌‌نظر می‌‌‌‌‌‌‌‌رسیدند.»

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... امتیاز شما به این خبرقصه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *