بُشر و مِلیخا

زمان: 01:56:26
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
بُشر و مِلیخا قسمت اول
بُشر و مِلیخا قسمت دوم
بُشر و مِلیخا قسمت سوم
بُشر و مِلیخا قسمت چهارم
بُشر و مِلیخا قسمت پنجم
خلاصه:

در روزگاران دور، مردی بود عزیز، خوشدل، نیکخواه و پرهیزگار. هر چه از هنر باید، در وجود او بود و مردمان او را عزیز می‌داشتند و «بُشرِ پرهیزگار» می‌نامیدندش؛ چرا که در دوری از شهوات و دانستن معنای حلال و پرهیزگاری نمونه دوران بود.

از قضا روزی از روزها «بُشرِ پرهیزگار» از کوچه‌ای خلوت عبور می‌کرد. زنی نیز در حجاب و نقاب از کوچه در حال گذر بود که ناگهان باد فتنه‌ای آغاز کرد و چادر از سر زن بیفتاد و ابر سیاه از مقابل روی ماه کنار رفت و صورتی پدیدار شد در کمال زیبایی، مست از کرشمه، آنچنان که صد توبه می‌شکست و پرهیز به باد می‌داد. سپید رو و گلگون روی. چشم نیمه‌باز خواب‌آلود و زلف‌ پیچ در پیچ عنبرافشانش ره صد دین و دل می‌زد و هیچ دل را جای شکیب از چنان جمالی نمی‌ماند.

چون بُشر آن آهوی خوش خرام بدید، حال خود ندانست و از سرمستی و بی‌خودی فریادی کوتاه از سینه برآورد و زن چون این آواز شنید، چادر و روپوش را به خود پیچید و از نظر دور شد و بُشر را یارای حرکت نبود. چون به خویشتن آمد خانه بر رفته دید. آن زن را شوهری بود و خواستنش حرام. اما تمنای او از دل بُشر به در نمی‌رفت و شکیبایی از وی سود نمی‌کرد. چون دید اگر غافل شود٬ شهوت بر او غالب شده و دین و آخرتش را به باد خواهد داد، قصد زیارت «بیت‌المقدس» کرد.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *