من، بابا و یک کوماندو

نویسنده: داریوش عابدی
زمان: 02:48:42
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
من، بابا و یک کوماندو قسمت اول
من، بابا و یک کوماندو قسمت دوم
من، بابا و یک کوماندو قسمت سوم
من، بابا و یک کوماندو قسمت چهارم
من، بابا و یک کوماندو قسمت پنجم
من، بابا و یک کوماندو قسمت ششم
من، بابا و یک کوماندو قسمت هفتم
من، بابا و یک کوماندو قسمت هشتم
من، بابا و یک کوماندو قسمت نهم
خلاصه:

راوی داستان پسربچه­ای به نام «علی» می­گوید:

زمان جنگ بود. یک روز با خبر شدیم که چند کوماندوی عراقی که اسیر بوده اند، فرار کرده­اند و هیچ کس از مخفیگاه آن­ها اطلاعی ندارد.

من و دوستانم برای این­که خودی نشان بدهیم، تصمیم گرفتیم مخفیگاه آن­ها را پیدا کنیم.
یک روز، به طور اتفاقی، متوجه شدم که یکی از آن­ها در آب‌انبار قدیمی شهر پنهان شده است. من مخفیگاه او را کشف کرده بودم و او که چند سالی در خرمشهر کار کرده بود، می­توانست تا حدودی فارسی صحبت کند. او به من گفت که قصد دارد به طرف باختران برود و به کمک من احتیاج دارد. پدر من چند وقتی بود که در جبهه مفقود­الاثر شده بود و من که منتظر شنیدن خبری از او بودم، مشتاقانه تصمیم گرفتم به اسیر کمک کنم تا بلکه او خبری از پدرم برای من بیاورد.

در این میان مادربزرگم مدام به خانه ما می­آمد و اصرار داشت که پدر در جبهه شهید شده و مادر باید با پسردایی­اش «فرهاد» ازدواج کند. مادربزرگ، مادر را تهدید کرد و گفت که اگر این پیشنهاد را نپذیرد، پولی را که بابت رهن خانه به ما داده، پس می­گیرد.

بعد از قراری که با اسیر عراقی گذاشته بودم، سراغ قلکم رفتم و پول آن را برداشتم تا برای او بلیت بخرم، اما به من بلیت نفروختند. تصمیم گرفتم شب هنگام، وقتی همه خواب هستند، پول را به دست او برسانم تا برود و خبری از بابا برایم بیاورد.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *