کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو

نویسنده: مهام میقانی
زمان: 04:15:52
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو قسمت اول
کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو قسمت دوم
کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو قسمت سوم
کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو قسمت چهارم
کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو قسمت پنجم
کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو قسمت ششم
کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو قسمت هفتم
کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو قسمت هشتم
کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو قسمت نهم
کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو قسمت دهم
کوچه‌های بی‌صدا / جلد دو قسمت یازدهم
خلاصه:

«کوچه‌های بی‌صدا» صدای هویت تاریخی محله‌ها و کوچه‌های پایتخت، از «طهران» دیروز تا «تهران» امروز است.

«کوچه شیرمراد»: «فهیمه» در ادامه‌ تحقیقاتش درباره‌ کوچه شیرمراد می‌نویسد: «شیرمراد» در قحطی آرد و خمیر و گرانی نان، هر شب جمعه در بازار سفره پهن می‌کرد و از بچه‌های بی‌پدر و زن‌های بی‌شوهر حمایت می‌کرد و اهالی محل، همه برای او و پرنعمت بودن سفره‌اش دعا می‌کردند. شیرمراد سفره‌دار، برای خبر کردن همه‌ یتیم‌ها و فقیران محل، به زیر گذر رفته است و بی‌بی که برای دیدنش به بازار آمده، به دنبالش می‌رود.

شیرمراد برای خرید انگشتر شرف شمس نقره به فروشگاه انگشترفروشی می‌رود و بی‌بی او را در آنجا پیدا می‌کند. انگشترفروش هم از پهلوانی و مردانگی شیرمراد می‌گوید که در آن روزگار دشمن کورکن بوده است. شیرمراد می‌گوید: سپرده است که با بلند شدن صدای اذان، سفره‌ها را در بازارچه پهن کنند؛ اما بی‌بی از شیرمراد می‌خواهد تا زودتر به آنجا بروند تا دعای سفره را خود شیرمراد بخواند.

«کوچه رضا قلی خان»: پدر فهیمه درحال نوشتن وصیت‌نامه‌اش است. او دل‌تنگ پدرش شده و می‌گوید که نمی‌خواهد به سرنوشت «امیربهادر میرزایی شوشتری» دچار شود. فهیمه از او می‌پرسد که آن شخص کیست. پدرش می‌گوید که «رضاقلی» از اول عمرش هفت‌بار به پابوس «حضرت امام رضا(ع)» رفته که برای راه‌های دور آن زمان، کار دشواری بوده است. او مردی باخدا و مردم‌دار و فقیر بوده؛ همچنین وی عمری حسرت رفتن به کربلا را داشته است و تمام داروندارش را هم صرف رفتن به پابوس امام رضا کرده بود. رضاقلی در زیر گذر یک حلیم‌پزی داشته است.

بی‌بی برای خوردن حلیم نزد رضاقلی می‌رود و از او می‌خواهد که وقتی به کربلا رفت، سلام او را هم برساند. رضاقلی هم می‌گوید که اگر خدا بخواهد شب جمعه آخر ماه راهی سفر کربلا می‌شود؛ اما او قبل از سفر از دنیا می‌رود و در همان شب مرگش، امیربهادر میرزایی شوشتری هم که مردی تاجر و ناخن خشک و بی‌انصاف بوده، از دنیا می‌رود. او وصیت کرده بوده که جنازه‌اش را به کربلا بفرستند. در این بین اتفاقی عجیب می‌افتد: آن روز در شلوغی صحن امام‌زاده جای دو جنازه با هم عوض می‌شود و رضاقلی به جای امیربهادر به کربلا می‌رود و در آنجا به خاک سپرده می‌شود.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *