دو داستان؛ کوه جواهر، نکبت

زمان: 0:23:52
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
دو داستان؛ کوه جواهر، نکبت قسمت اول
دو داستان؛ کوه جواهر، نکبت قسمت دوم
خلاصه:

کوه جواهر:

در روزگاران قدیم پسر جوانی به نام داور بود که با مادرش زندگی می­کرد. روزی داور تصمیم گرفت برای پیدا کردن کاری مناسب، به شهر برود.

او به خانه مرد ثروتمندی رفت و درخواست کار کرد. مرد گفت من از همین حالا تو را به خدمت می­گیرم. دو روز گذشت، اما هیچ کاری نبود تا داور انجام دهد. روز سوم مرد به داور گفت که برو گاوی بخر، آن را بکش و پوستش را جدا کن و گوشتش را در چهار کیسه بریز و به همراه دو شتر به اینجا بیاور. داور چنین کرد و ارباب روی یک از شترها سوار شد. آن­ها به نزدیک کوهی رسیدند. مرد به داور گفت که گوشت‌ها را روی زمین پهن کن و بعد داور را در پوست گاو پیچید و با طناب او را بست. در یک چشم بر هم زدن دو مرغ شکاری آمدند و او را به خود به بالای کوه بردند. داور که متعجب بود، ارباب را صدا زد و ارباب به او گفت حالا سنگ‌های قیمتی را از بالای کوه، برایش به پایین بیندازد. داور چنین کرد و مرد بعد از اینکه سنگ‌ها را در کیسه‌ها ریخت، به را ه افتاد و رفت. هرچه داور فریاد زد و کمک خواست مرد اعتنایی نکرد. مرد رو به داور کرد و گفت: عاقبت تو نیز مانند همان آدم‌هایی می شود که حالا استخوان‌هایشان را بالای کوه می‌بینی…

 

نکبَت:

مردی فقیر در شهری زندگی می­کرد. او به نان شبش هم محتاج بود، اما برادر ثروتمندی داشت که از داشتن فرزند محروم بود. روزی به دیدار او آمد و گفت اگر برای من دعا کنی که خداوند به من پسری ببخشد، من نیز تو را از هر مالی در دنیا بی‌نیاز می کنم. مرد دعا کرد و بعد از مدتی خدا به برادرش پسری عطا کرد، اما برادر این موضوع را از یاد برد و به برادرش اعتنایی نکرد. مرد که از این اتفاق بسیار ناراحت بود، روزی در کنار اجاق خانه‌اش موجوداتی کوچک را دید که در رفت‌ و آمدند. پس به سراغ آن­ها رفت…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *