موسیو ابراهیم و گل‌های قرآن

زمان: 01:17:26
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
موسیو ابراهیم و گل‌های قرآن قسمت اول
موسیو ابراهیم و گل‌های قرآن قسمت دوم
موسیو ابراهیم و گل‌های قرآن قسمت سوم
موسیو ابراهیم و گل‌های قرآن قسمت چهارم
خلاصه:

«موسیو ابراهیم» نوشته «اریک امانوئل اشمیت» با ترجمه «رضا باباخانلو» در نشر سیزده چاپ شده است. این کتاب در ایران با نام «موسیو ابراهیم و گل¬های قرآن» نیز شناخته می¬شود.
«موسی» پسرک یازده سالهٔ یهودی است. مادر او در کودکی آن‌ها را ترک کرده بود و پدرش نیز افسرده بود. «موسیو ابراهیم»، مغازه‌دار مسلمان، بقالی‌ای نزدیک خانه موسی دارد. موسیو ابراهیم مردی تنها، خوش‌صحبت و با‌تجربه است که به‌خوبی می‌تواند با موسی ارتباط برقرار کند. این پسر جوان که سال‌های بحرانی بلوغ را می‌گذراند، مسائل و مشکلات خود را با موسیو ابراهیم مطرح می‌کند و از او راهنمایی می‌گیرد. پیوند دوستی این دو، صرف نظر از مذهب و عقیده‌های مختلف آن‌ها، روز‌به‌روز محکم‌تر می‌شود و حتی آن دو با هم به سفری متفاوت می‌روند.
در بخشی از کتاب موسیو ابراهیم می¬شنویم:
از زمانی که به‌خاطر می‌آوردم، موسیو ابراهیم پیر بود. همه موسیو ابراهیم را که مغازه خواربارفروشی‌اش در تقاطع خیابان «بلو۲» و خیابان «فابورگ‌پواسنیر» واقع بود می‌شناختند. ساعت هشت صبح مغازه را باز می‌کرد و تا پاسی از شب مشغول کار بود. سردر مغازه پُر بود از مواد شوینده. نیمی از بدنش در راهروی باریک مغازه بود و نیمی دیگر کنار جعبه‌های کبریت. روی پیراهن سفیدش، یک پولیور خاکستری به‌تن می‌کرد و چشم‌های قهوه‌ای رنگش، روشن‌تر از پوست قهوه‌ای لک‌وپیس افتاده‌اش بود.
جناب موسیو ابراهیم از نظر من شخص فرزانه‌ای بود. همین دلیل کافی بود که او به مدت چهل سال، تنها مرد عربی بود که در محله‌ای یهودی نشین سکنی داشت. شاید هم به این دلیل که به‌جای پرحرفی، به لبخندی روی لبانش بسنده می‌کرد. به‌نظر می‌رسید از شلوغی گریزان است؛ خصوصا شلوغی شهر پاریس. مانند شاخه‌ای که به درختی قلمه زده باشند، به صندلی‌اش پیوند خورده بود و خدا می‌داند از نیمه‌های شب تا هشت صبح، کجا ناپدید می‌شد.
هر روز مایحتاج خانه را از موسیو ابراهیم تهیه می‌کردم. بیشتر خریدهای من در قالب اجناس داخل قوطی بودند. خرید روزانه به دلیل تازه بودن¬شان نبود؛ بلکه پدرم هرروز مبلغی محدود برای خرید به من می‌داد و درضمن، این¬طور برنامه‌ریزی برای پخت‌وپز راحت‌تر بود!
همان زمان که برای انتقام از پدرم که به من بی‌دلیل تهمت دزدی زده بود، واقعا دزدی را شروع کردم، از موسیو ابراهیم هم می‌دزدیدم. ابتدا خجل شدم اما برای مبارزه با حس شرمساری، وقتی زمان پرداخت فرا می‌رسید، کمی فکر می‌کردم و با خودم می‌گفتم:
– بی‌خیال، مگه اون کیه جز یه مرد عرب!
هرروز به چشمان موسیو ابراهیم خیره می‌شدم و جسارت بیشتری پیدا می‌کردم.
– بی‌خیال، مگه اون کیه جز یه مرد عرب!
موسیو گفت:- من عرب نیستم مومو. من از هلال طلایی ماه اومدم.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *