دزد کفش

زمان: 00:11:22
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
دزد کفش
خلاصه:

مرد خارکنی روزی با ناراحتی داشت از کوچههای ده رد میشد. محکم در خانه نصرالدین را زد.
نصرالدین عصبانی شد. مرد خارکن پاهایش را به نصرالدین نشان داد و گفت: من کفش ندارم پاهایم زخمی شده. آمدهام تا فکری برایم بکنی.
مرد خارکن ماجرای گم شدن کفشهایش را برای نصرالدین تعریف کرد. نصرالدین حرفهای مرد خارکن را شنید و گفت: نگران نباش من هرجور شده کفشهایت را برایت پیدا می کنم …

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *