شیرینی فروش کوچک

نویسنده: غسان کنفانی
زمان: 00:27:15
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
شیرینی فروش کوچک قسمت اول
شیرینی فروش کوچک قسمت دوم
خلاصه:

راوی داستان این‌گونه بیان می‌کند:
امروز دوباره اون پسر رو دیدم. پسربچه واکسی که یک‌سال پیش درست همین‌جا دیده بودمش. به یاد فلسطین ده سال پیش افتادم و این‌‌‌‌‌‌که منم همین‌جا، همین کارو انجام می‌دادم.
رفتم جلو و مثل یه مشتری پامو بالا گذاشتم. ازین‌‌‌‌‌‌که گفت کفش ارزونی داری، اصلا احساس بدی نداشتم. شروع به صحبت کردیم. گفت یازده ساله که در اقامتگاه با مادرم زندگی می‌کنم و گفت که مدرسه میره. برای پرداخت دست‌مزدش هیجان زیادی داشتم و این‌‌‌‌‌‌که بیشتر از دست‌مزدش پول بدم یا… به یاد اون روزای خودم افتادم که وقتی کسی پول بیشتری بهم می‌‌‌‌‌‌داد، احساس حقارت می‌کردم.
روابط من و محمد به این دیدار ختم نشد. روزها بعد وقتی معلم اقامتگاه شدم، سر کلاس من بود. دلم می‌خواست اون هم به روی خودش نیاره که قبلا منو دیده. خیلی زود فهمیدم همه‌شون شبیه حمید هستن و گرفتاری‌های زیادی دارن.
مدتی گذشت و بیشتر با هم آشنا شدیم. حمید خیلی باهوش بود، ولی خیلی کوشا نبود. وقتی علتش رو پرسیدم، گفت که مجبوره تا دیروقت کار کنه و نمی‌تونه تلاش بیشتری بکنه. تصمیم گرفتم کمکش کنم.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *