یکی از آن روزها

نویسنده: خسرو باباخانی
زمان: 00:28:50
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
یکی از آن روزها قسمت اول
یکی از آن روزها قسمت دوم
خلاصه:

بابا وقتی روز کار بود، صبح زود می‌رفت کلانتری تا شب و سرِ شب حدود ساعت هفت و هشت برمی‌گشت. ما هم شام‌ خورده و نخورده می‌خوابیدیم و یا خودمون رو به خواب می‌زدیم.
آخه بابا همیشه‌ خدا عصبانی بود. خیلی به‌ندرت پیش می‌اومد که بخنده. چشم‌هاش ترسناک و سرخِ سرخ بودند، به‌خصوص وقتی شب‌کار بود و یا به‌قول خودش گشت شب بود…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *