جان تیغ و چهل گیسو

زمان: 00:14:38
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
جان تیغ و چهل گیسو
خلاصه:

پادشاهی در حیاط قصرش داشت قدم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد. پادشاه غمگین بود چون صاحب فرزند نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.
پادشاه که در حیاط قصرش مشغول قدم زدن بود، صدای آواز درویشی را از دور شنید. درویش صدای بسیار خوبی داشت.
پادشاه از صدای درویش خیلی لذت برد و به نگهبان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها دستور داد تا درویش را به قصر بیاورند. درویش به قصر آمد و پادشاه از او پذیرایی کرد و گفت: ای درویش مهربان! صدای تو به دلم نشست. درویش خوشحال شد و به پادشاه گفت: اما شما غمی در نگاهت است و شادمان نیستی.
پادشاه به هوش و دقت درویش آفرین گفت و به او گفت: می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانی درویش مهربان! غم من این است که فرزند پسری ندارم تا بعد از من به تخت بنشیند.
درویش دست به خورجینش برد و سیب سرخی از آن بیرون آورد و به پادشاه داد و گفت: نیمی از این سیب را شما بخورید و نیم دیگر را به همسرتان بدهید …

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *