کفاش و سه کوچولو

تنظیم متن: سعید اسلام زاده
زمان: 00:15:24
به اشتراک گذاری:
3
اپیزودهای این قصه
کفاش و سه کوچولو
خلاصه:

توی شهر بزرگی کفاشی بود که کارش خیلی خوب بود، اما چون از کارش تعریف نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، مشتری‌هایش خیلی زیاد نبود. تا جایی که کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کم مشتری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاش خیلی کم شدند.
روزی کفاش سه آدم کوچولو که با لباس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های عجیب و غریبی در حال شادی و خوشحالی بودند دید. آدم کوچولو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها کفش نداشتند. کفاش آدم کوچولو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را صدا زد تا برای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان کفش بدوزد. اما آدم کوچولو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها از ترس فرار کردند و کفاش از روی جای پای آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها برای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان کفش دوخت. آدم کوچولو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها کفش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را دیدند، ولی کفش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها برایشان بزرگ بود و کفش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را کنار بوته گل سرخ جا گذاشتند.
از طرف پادشاه در شهر جار زدند که کفش ابریشمی شاهزاده خانم یک لنگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش گم شده، و اگر کسی بتواند کفش را بسازد بک کیسه طلا جایزه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (1 votes, average: 3,00 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *