مشتی ابراهیم

تنظیم متن: سعید اسلام زاده
زمان: 00:13:45
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
مشتی ابراهیم
خلاصه:

مشتی ابراهیم در یکی از شهرهای ایران زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. یک روز که مشتی ابراهیم از بیکاری خسته شده بودِ، به دیدن پادشاه رفت و از او خواست که کاری به او بدهد.
پادشاه او را به عنوان نگهبان استخدام کرد و به او گفت مراقب در باش. مشتی ابراهیم جلوی درنشست . بعد از مدتی با دیدن دوستانش تصمیم گرفت که با آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به مهمانی برود. بنابراین در را از جا کند و با خودش به مهمانی برد و صبح در را سر جای خودش گذاشت. دزدها از فرصت استفاده کردند و تمام طلا و جواهرات پادشاه را دزدیدند. پادشاه که از دست مشتی عصبانی شده بود دستور داد که او را تا گردن در خاک بگذارند. در این هنگام پیرمرد ثروتمندی با یارانش از کنار قصر رد شدند و با دیدن مشتی ابراهیم کنجکاو شدند…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *