آینه سحرآمیز

زمان: 00:13:43
به اشتراک گذاری:
1
اپیزودهای این قصه
آینه سحرآمیز
خلاصه:

روزی روزگاری در سرزمینی پادشاهی ثروتمند زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. وقتی پادشاه به پیری رسید از این که صورتش شکسته شده و موهایش در حال سفید شدن بود احساس ناراحتی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.
پادشاه پسرهایش را صدا کرد تا کاری برایش انجام دهند.
او پسر بزرگش را صدا زد و گفت: وقتی کوچک بودم شنیده بودم آینه سحرآمیزی وجود دارد که هر کس خود را در آن ببیند جوان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود.
پسر قبول کرد و با برادرانش به راه افتادند. پسر کوچک پادشاه هم از پدرش اجازه گرفت تا به دنبال آینه برود…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (1 votes, average: 1,00 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *