شاهنامه فردوسی / جلد چهارده / داستان سیاوش قسمت یک
روزی تنی چند از پهلوانان ایرانی به قصد شکار در بیشهای نزدیکی مرز توران بیرون شدند. ناگاه گیو و توس به دختر زیبارویی برخوردند. دختر شرح داد که پدرش هنگامیکه شب، مست به خانه آمده، قصد هلاک او کرده و او از خانه گریخته است. نیز درمییابیم که او نوه گرسیوز، برادر افراسیاب، است.
او را نزد کیکاووس بردند. کاووس او را به زنی گرفت و مدتی بعد پسری از او زاییده شد که نامش را «سیاوش» نهادند.
رستم که به درگاه شاه آمده بود، تقاضا کرد تربیت سیاوش را برعهده گیرد. شاه موافقت کرد و رستم سیاوش را با خود به زابلستان برد و به او آیین پهلوانی و جنگاوری آموخت.
روزی سیاوش را آرزوی دیدار پدر در سر افتاد و رستم او را نزد کیکاووس فرستاد.
شاه ایران شادمان شد و جشنی فراهم ساخت. اندکی بعد کیکاووس ماوراءالنهر را به سیاوش بخشید و منشور نوشتند. در همین زمان، مادر سیاوش را مرگ دریافت و جوان را سوگوار کرد.
پس از این احوال، روزی کیکاووس و سیاوش با هم نشسته بودند که سودابه، همسر شاه، وارد شد و در همان نگاه اول مهر جوان را در دل گرفت. پس فرستادهای را پنهانی نزد سیاوش فرستاد و او را به شبستان فراخواند. سیاوش از رفتن امتناع کرد. روز بعد سودابه نزد کیکاووس رفت و از او خواست تا سیاوش را برای دیدار خواهرانش به شبستان بفرستد. سیاوش امتناع کرد، اما چون اصرار پدر را دید، به شبستان شاه رفت.
اهل شبستان به پیشواز سیاوش رفتند و هدیههای بسیار نثار کردند. سیاوش به عمد از سودابه کناره گرفت و با خواهرانش به صحبت نشست.
همان شب کیکاووس از زبان سودابه شرحی در فضایل سیاوش شنید و خرسند شد. در میانه سخن سودابه پیشنهاد کرد که برای سیاوش یکی از دختران او را به زنی برگزینند و شاه را این سخن خوش آمد. پس وقتی سیاوش را دید، پیشنهاد ازدواج را با او در میان گذاشت و جوان نیز پذیرفت.
شبی دیگر سودابه باز پیغامی نزد سیاوش فرستاد و او را به شبستان خواند. سیاوش نیز چارهای جز پذیرش ندید. سودابه دختران را بدو بنمود و از سیاوش خواست تا یکی را به زنی برگزیند؛ اما سیاوش جوابی نداد. سودابه ناگهان پرده از اندیشه ناصوابش برداشت و او را به خود خواند. سیاوش با خود اندیشید که باید با زبان نرم او را از این کار بازدارد. پس قول داد که با دختری از دختران او ازدواج کند به شرط آنکه سودابه دیگر سخنی از این دست نگوید.
سودابه از موافقت سیاوش به کیکاووس خبر داد و شهریار ایران شادمان شد. سودابه برای سوم بار سیاوش را به شبستان فراخواند. ابتدا با ملایمت و مهر تقاضای پلید خود را مطرح کرد و سپس تهدیدش کرد که:
کنم بر تو این پادشاهی تباه/ شود تیره بر روی تو هور و ماه
سیاوش با عتاب سودابه را از خود دور کرد و زبان به سرزنش او گشود. اما سودابه گفت: اکنون که از راز دل من باخبری، به یقین مرا رسوا خواهی کرد. همین اندیشه او را واداشت تا دست به عملی بس ناسنجیده بزند. سودابه دست در جامه خویش زد و آن را چاک کرد و سر به خروش و غوغا برداشت. کیکاووس چون هیاهوی سودابه را شنید، به شبستان شتافت و سودابه و سیاوش را بر آن حال یافت.
سودابه ماجرا را به نحوی جلوه داد که گویی سیاوش از او تقاضای گناهآلودی کرده است. کاووس جریان را از سیاوش پرسید، اما سودابه باز با هیاهو و غوغا گناه را متوجه جوان کرد و در این میان دروغ دیگری نیز بافت که حامله است و چه بسا این اضطراب و ناآرامی بچه شاه را سقط کند. شاه در دل یقین کرد که همسرش دروغ میگوید و نیرنگ میبافد، اما به دلایلی از این اندیشه کوتاه آمد؛ اول اینکه از آشوب و جنگ با هاماوران بیم داشت. دیگر اینکه به یاد آورد در روزگار اسارت، سودابه از او جدا نشد و اندیشید که از او کودکان خردسال دارد… و البته مهر سودابه نیز در دل کاووس بسیار گران بود.
با این افکار سیاوش را از شبستان بیرون آورد و او را گفت که از این ماجرا صحبتی نکند و خاموش بماند.
اما سودابه که از این شکست کینه در دل گرفت و مترصد انتقام بود، نقشهای دیگر چید. زنی از ندیمه-گانش را که آبستن بود، به وعده مال و ثروت فریفت تا نوزادش را بیفکند. زن دو نوزاد در بطن داشت. پس سودابه نوزادان را به بستر خویش برد و شب ناله و غوغا کرد. چون خبر به کاووس رسید و به دیدار سودابه رفت، بدگمان شد و به فکر چارهای افتاد.
شاه اخترشناسان را فراخواند تا اصل و نسبت نوزادان مرده را مشخص کنند. اخترشناسان کودکان را متعلق به فرد دیگری خواندند. شاه فرمان داد تا زن را بیابند. اما زن منکر همه چیز شد. شاه، سودابه را حاضر کرد و از ستارهشماران خواست نظرشان را در حضور سودابه نیز بگویند. سودابه ایشان را متهم کرد که از بیم سیاوش حقیقت را کتمان میکنند و گفت چون رستم دستان و زال پشت سیاوشاند او قدرتی دارد که کسی را یارای درافتادن با او نیست. کیکاووس موبدان را برای مشورت فراخواند و آنان آزمونی سخت را برای شناخت حق از باطل فراروی شاه نهادند. قرار شد آتشی برافروزند و یکی از این دو را بر آن آتش بگذارند. چرا که معتقد بودند آتش فقط فرد گناهکار را خواهد سوخت. سودابه از رفتن در آتش امتناع کرد بدین بهانه که داغ فرزندان او را بس است، اما سیاوش پذیرفت. پس هیزم فراوان گرد آوردند و آتشی عظیم چون کوه برپا کردند و مردم به نظاره ایستادند. سیاوش با جامهای سپید، سوار بر اسبی سیاه، پیش آمد و نیایشکنان وارد آتش شد و پس از مدتی، سلامت از آن سو بیرون آمد.
کیکاووس پسر را در آغوش گرفت و همگان بر بیگناهی او یقین یافتند. شاه سودابه را پیش خواند و او را سرزنشها کرد. سودابه اما همچنان خود را بیگناه معرفی کرد و این همه را توطئهای از سوی زال خواند.
کیکاووس فرمان داد تا سودابه را بر دار کنند؛ اما سیاوش با خود اندیشید که چه بسا پس از مدتی شاه از کرده پشیمان شود و همه را از چشم او ببیند. پس برای سودابه تقاضای بخشش کرد و کاووس نیز که در دل از کشتن سودابه ناراضی بود، پذیرفت….
