چوپان کچل

زمان: 00:14:05
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
چوپان کچل
خلاصه:

چوپانی کچل بود که برای مردم ده چوپانی می‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. روزی چوپان کنار چشمه دختر کدخدا را دید و از او خوشش آمد.
مادر که تعجب کرده بود گفت: تو که می‌‌‌‌‌‌‌‌دانی پسرجان! ما آهی در بساط نداریم. آخر چطور می‌‌‌‌‌‌‌‌خواهی به خواستگاری او بروی.
در حیاط کدخدا تخته سنگ بزرگی بود که خواستگارها باید روی آن می‌‌‌‌‌‌‌‌نشستند. مادر روی تخته سنگ نشست. همسر کدخدا فهمید که خواستگار آمده. به خدمتکاران گفت برایش غذایی ببرند و چند سکه هم رویش بگذارند. خدمتکاران هم همان کار را کردند.
شب که چوپان کچل به خانه برگشت، مادرش از سیر تا پیاز را برایش تعریف کرد. اما چوپان دست بردار نبود. به مادرش گفت که اگر به خواستگاری دختر کدخدا نرود خودش را گم و گور خواهد کرد.
مادر که پسرش را خیلی دوست داشت دوباره به خواستگاری رفت. زن کدخدا به مادر چوپان گفت که باید ماجرا را با کدخدا در میان بگذارد.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *