آدم مغرور

نویسنده: آنتون چخوف
زمان: 00:15:03
به اشتراک گذاری:
4.23
اپیزودهای این قصه
آدم مغرور
خلاصه:

در آستانه در خروجی پالتوی مرد گندم­‌گون را تنش کردند، کلاهش را بر سرش گذاشتند و به طرف پله­‌ها هلش دادند. ساقدوش با احساس وجد و غرور،‌ پوزخندی زد و دست مزین به انگشترش را چندین بار با پس گردن مرد آشنا کرد. مرد گندمگون تلوتلو خورد، به پشت بر زمین افتاد و از پله‌ها فرو غلتید. ساقدوش، پیروزمندانه بانگ زد:

ــ دست حق همرات! سلام ما را به همگی برسان!

مرد، به پایین پله­‌ها که رسید به­ پاخاست، گرد و خاک پالتواش را تکان داد، سر را بالا گرفت و گفت:
ــ رفتار آدم­‌های احمق، باید هم احمقانه باشد! من آن­‌قدر غرور دارم که احساس حقارت نکنم؛ حالا بیایید پایین تا سورچی­‌ام مرا به شما معرفی کند. بفرمایید پایین!

آنگاه رو به سمت کوچه بانگ زد:

ــ گریگوری!

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (86 votes, average: 4,23 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *