پایان بازی

نویسنده: خولیو کورتاسار
زمان: 00:38:45
به اشتراک گذاری:
4.38
اپیزودهای این قصه
پایان بازی
خلاصه:

خب، داستانی که می­‌خواهم تعريف کنم فقط خدا می­‌داند کی شروع شد، اما به هر حال از روزی که اولين يادداشت از قطار بيرون افتاد اوضاع اين رو و آن رو شد. طبيعتا بازی حالت­‌ها و مجسمه­‌ها فقط برای خودمان نبود، چون اين‌کار خيلي زود دل­‌مان را زده بود. يکی از قواعد بازی اين بود که برنده بايد سايه بيدها را بی­‌خيال شود و پای خاکريز بايستد و منتظر قطار تيخرِه شود که ساعت دو و هشت دقيقه از آن‌جا می­‌گذشت. قطارها در آن ارتفاع – بالاي پالرمو – خيلی سريع رد می‌­شدند و ما از اين که بازی حالت­‌ها و مجسمه­‌ها را کنار آن‌­ها انجام دهيم خجالت نمی­‌کشيديم. حتی آدم­‌هايی را که کنار پنجره قطار می­‌ايستادند به سختی می­‌توانستيم ببينيم ولی پس ازمدتی در اين کار مهارت بيشتری پيدا کرديم و می‌­دانستيم که بعضی از مسافرها منتظر ديدن ما هستند. هميشه مردی با موهای سدری و عينک لاکی سرش را از پنجره بيرون می­‌آورد و با دستمال برای مجسمه يا حالت دست تکان می­‌داد. پسرهايی که در راه برگشت از مدرسه روی پله‌­های واگن­‌ها می­‌نشستند درحال رد شدن فرياد می‌­زدند و چيزهايی می­‌گفتند، اما بعضی از آن­‌ها هم فقط خيلی جدی تماشاي­‌مان می­‌کردند.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (192 votes, average: 4,38 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *