










«جمال» مجرم سابقهداری است، اما چندسالی است که توبه کرده و دست از خلاف برداشته است. او برای جور کردن خرج جراحی همسرش «اعظم» که سرطان دارد، به هر دری میزند، اما از هیچ جایی نمیتواند این هزینه گزاف را تأمین کند.
شیطنت دزدی از صندوق قرضالحسنه به ذهن جمال خطور میکند؛ اما لحظاتی بعد، پس از دیدن مخالفت دوستش «عباس»، از این فکر منصرف میشود و برای جور کردن پول آمپولی که همان شب درپی سهلانگاری مادرش به زمین افتاده و شکسته، از سرِ کار بیرون میزند.
او پس از سرزدن به چند نفر از دوستانش موفق نمیشود که پول آمپول را فراهم کند؛ به همیندلیل برای رفع خستگی به یکی از قهوهخانههایی که پاتوق او و دوستانش است، میرود.
در آنجا گرفتار التماسهای یکی از دوستانش به نام جواد میشود. جواد چند وقت پیش خانهاش را برای راه انداختن کسب و کاری فروخته و حالا نه توانسته کاری راه بیندازد و نه خانه دیگری بخرد و به همین دلیل همسرش او را ترک کرده است.
جواد اصرار دارد که کاری شراکتی را با هم شروع کنند…
من قصه های پلیسی وجنایی دوست دارم شنیدنش بران جالب بود
خیلی داستان جالب وآموزنده ای هست