




در روز کریسمس «پیپ» وقتی در قبرستان کنار مزار پدر و مادرش بود با مجرمی رو به رو میشود و از روی دلسوزی و مهربانی به او کمک میکند. مدتی میگذرد و زنی میانسال و پولدار به نام «هاویشام» از پیپ میخواهد در ازای پرداخت مبلغی با او هم صحبت شود. خانم هاویشام زنی بداخلاق است و در کاخی متروکه و قدیمی زندگی میکند. معشوقهی او در روز عروسی بسیار بیرحمانه او را ترک کرده بنابراین میخواهد از تمام مردها انتقامی سخت بگیرد.
خانم هاویشام دختری زیبا، اما مغرور و لجباز به نام «اِستِلا» را به سرپرستی گرفته تا شخصیتی کینهجو و متنفر از مردان از او بسازد. در همین زمان پیپ با رفت و آمدهایی که در خانه خانم هاویشام میکند دل بستهی دخترک میشود. استلا دختری بسیار خودخواه و خودشیفتهای بود که دائما زندگی فقیرانه و محقر پیپ را مسخره میکرد. در همین زمان پیپ که با حرفهای استلا غرورش خدشهدار میشود به پروراندن آرزوهای بزرگ در ذهن خود میاندیشد؛ مانند زندگی کردن همانند نجیبزادگان در عمارتهای مجلل! از این لحظه به بعد پیپ به دنبال آرزوهای بزرگ خود میرود و اتفاقاتی عجیب برایش میافتد که به پایانی هیجانانگیز منجر میشود…