آسیابان و مرد زورگو

زمان: 00:10:56
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
آسیابان و مرد زورگو
خلاصه:

در زمان‌‌‌‌‌‌‌‌‌های قدیم، مردی زورگو بود که هر چه دلش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست انجام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد. همسر این مرد زورگو داد و فریاد کنان به او گفت: هر چه زودتر از خانه برو بیرون و گندم را به آسیاب ببر تا آسیابان آن را آرد کند.
اما مرد گفت من می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوابم و بعد از ظهر به آسیاب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌روم بدون نوبت گندم‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را به آسیابان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهم.
مرد زورگو به آسیاب رفت و بدون توجه به نوبت جلوی صف رفت و گندم‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را زمین گذاشت. همه مردم ناراحت و عصبانی شدند. اما مرد زورگو گوشش بدهکار نبود که نبود …

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *