

آشغال فروش
با «چزاره» به گوشهای خلوت رفتیم. چزاره ایستاد و با صدای گرفتهای گفت: هزار تا داری؟
گفتم: هزار تا چی؟
گفت: هزاری. هزار لیره. دو روزه که غذا نخوردم.
جواب دادم: اتفاقا چه خوب موقعی رسیدی. یه هزاری زیادی داشتم و نمیدونستم چطوری از شرش خلاص بشم.
چزاره منظورم رو فهمید و گفت: حالا اگه نمیخوای بهم قرض بدی اقلا کمکم کن.
با احتیاط ازش پرسیدم که منظورش چهجور کمکیه.
اون گفت: یه کمی اینجا رو نگاه کن!
چشمهام و پایین انداختم و کف دستش یه سکه طلا دیدم که در وسطش نقش یک انسان بود.