آشغال فروش نویسنده: آلبرتو موراویا راوی: امید زندگانی زمان: 00:18:27 به اشتراک گذاری: کپی لینک صفحه با موفقیت کپی شد! 4.42 1,211 پخش توقف اپیزودهای این قصه آشغال فروش خلاصه: با «چزاره» به گوشهای خلوت رفتیم. چزاره ایستاد و با صدای گرفتهای گفت: هزار تا داری؟ گفتم: هزار تا چی؟ گفت: هزاری. هزار لیره. دو روزه که غذا نخوردم. جواب دادم: اتفاقا چه خوب موقعی رسیدی. یه هزاری زیادی داشتم و نمیدونستم چطوری از شرش خلاص بشم. چزاره منظورم رو فهمید و گفت: حالا اگه نمیخوای بهم قرض بدی اقلا کمکم کن. با احتیاط ازش پرسیدم که منظورش چهجور کمکیه. اون گفت: یه کمی اینجا رو نگاه کن! چشمهام و پایین انداختم و کف دستش یه سکه طلا دیدم که در وسطش نقش یک انسان بود. (62 votes, average: 4,42 out of 5)Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟ لغو پاسخنشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *نام * ایمیل * وب سایت ذخیره نام و ایمیل من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.