

آقای بوگندو
آقای بوگندو هر روز روی نیمکتی مینشست و به فکر فرو میرفت. روزی کلوی، دختر زیبای دوازدهساله، او را دید و از آنجا که به شنیدن قصّهی آدمها علاقه داشت، با آقای بوگندو طرح دوستی ریخت. کلوی به راز زندگی، عشق و خوبی و مهربانی او پی برد.
الان نزدیک ۲ساله ( شاید هم بیشتر) که دخترای من هر شب باید اقای بوگندو رو گوش بدن تا بخوابن!

درود و وقت بخیر
خوشحالیم که به همراه خانواده شنوندهی رادیوقصه هستید.