





«سپیده» به خاطر یک رویای عجیب که مدام در خواب تکرار میشود، معتقد است فقط زمانی خوشبخت میشود که با یک نویسنده ازدواج کند.
«قلی» پسر ساده لوح «آمیرزا محمود» که خاطرخواه سپیده شده، وقتی متوجه این موضوع میشود، تصمیم میگیرد به هر قیمتی که شده، نویسنده شود. «مجید» برادر سپیده معتقد است که قلی گرچه نویسنده نیست، اما شباهت عجیبی به «بالزاک»، نویسنده بزرگ فرانسوی، دارد. این موضوع را خود قلی هم وقتی که به بازارچه کتاب میرود تا برای یاد گرفتن فوت و فن نویسندگی، مقداری کتاب و مجله بخرد، متوجه میشود.
طولی نمی کشد که قلی میفهمد نویسندگی، کار سختی است.
آمیرزا محمود که بدش نمیآید قلی نویسنده شود و در نتیجه با سپیده ازدواج کند، او را پیش خواهرش «گلی» که بساط عطاری دارد، برده تا معجونی به او بدهد، بلکه مغزش به کار بیفتد و خلاصه یک شبه ره صد ساله را بپیماید و چندین کتاب بنویسد. ولی عمه گلی میگوید که معجونی برای نویسنده شدن، سراغ ندارد. اما اگر موضوع عشق قلی است، میتواند یک معجونی بدهد که سپیده بخورد و یک دل نه صد دل، عاشق قلی شود. آمیرزا محمود و قلی با خوشحالی این پیشنهاد را قبول می کنند و طولی نمی کشد که عمه گلی، معجون را ساخته و به «شمسی خانم» مادر قلی میسپرد تا آن را یواشکی به خورد سپیده بدهد. اما قبل از این که آنها بتوانند معجون عشق را به خورد سپیده بدهند، شمسی اشتباها معجون را به جای شربت سینهای که دکتر مدتها قبل به او داده بود، میخورد…