

اطلس
عاشق سبزیخوردن بود با کوکوی سیبزمینی. وقتی از سبزیخوردنهای باغچه رشیدخان مشت میکرد و میگذاشت لای لقمهاش، جور دیگری نگاه میکرد به سفره، به لقمهاش، به اطلس، به نوشین و آرش و به شاخههای درختی که از زمین آن حیاط، قد کشیده بود. هربار که روزبه چشم میدوخت به شاخههای آن درخت، اطلس فکر میکرد وقتش است بپرسد. آنقدر نگاه میکرد به نگاه شوهرش به شاخههای آن درخت تا لحظهی مناسب پرسیدن را پیدا کند.