

اعترافات یک سارق مادرزاد
لابد فکر میکنین که من تربیت خیلی بدی داشتم. خب نمیتونم این حقیقت رو انکار کنم، بله بابای ما یعنی بابای من و آبجیم و داداشام، همیشه در حال فرار از دست پلیس بود. راستش رو بخواید من تا بیست و دو سالگی نتونستم ببینم دقیقا بابام چه ریخت و قیافهای داره. سالهای سال من فکر میکردم اون یه کوتوله ریشو با عینک شیشه تیرهاس که همیشه خدا هم در حال شلیدنه. (چون فکر میکردم قاعدتا در جریان این همه فرار از دست پلیس باید حداقل یه گلوله پلیس به پاش خورده باشه.) اما اگه فکر نمیکنین که من دارم براتون چاخان میکنم باهاس بگم که بابای خدابیامرز من اون موقع که زنده بود یه آدم قد بلند و مو بلوند شبیه اون مرتیکه سوئدی «لیندبرگ» خلبان بود. یه دزد حرفهای بانک بود…