

آدم مغرور
در آستانه در خروجی پالتوی مرد گندمگون را تنش کردند، کلاهش را بر سرش گذاشتند و به طرف پلهها هلش دادند. ساقدوش با احساس وجد و غرور، پوزخندی زد و دست مزین به انگشترش را چندین بار با پس گردن مرد آشنا کرد. مرد گندمگون تلوتلو خورد، به پشت بر زمین افتاد و از پلهها فرو غلتید. ساقدوش، پیروزمندانه بانگ زد:
ــ دست حق همرات! سلام ما را به همگی برسان!
مرد، به پایین پلهها که رسید به پاخاست، گرد و خاک پالتواش را تکان داد، سر را بالا گرفت و گفت:
ــ رفتار آدمهای احمق، باید هم احمقانه باشد! من آنقدر غرور دارم که احساس حقارت نکنم؛ حالا بیایید پایین تا سورچیام مرا به شما معرفی کند. بفرمایید پایین!
آنگاه رو به سمت کوچه بانگ زد:
ــ گریگوری!