

آقای کبوتر و بانو
عاقبت بازجویی پایان گرفت، اما رجی تا وقتی از دیدرس خانه دور نشده و به نیمه راه منزل سرهنگ نرسیده بود از سرعت قدمهایش كم نكرد. تازه آن موقع بود كه متوجه شد چه بعد از ظهر جانانهای است. تمام صبح یک دم باران باریده بود، از آن بارانهای گرم و پركوب و سیلآسای آخرهای تابستان، و اكنون آسمان صاف شده بود و تنها دنبالهای از لكه ابرهای كوچک سفید، مثل قطاری از بچه اردکها، بر فراز جنگل در پرواز بود. نرمه بادی میوزید، اینقدر كه آخرین قطرات باران را از تن شاخسار بتكاند؛ یک ستاره ولرم روی دستش پاشید. شلپ! یكی دیگر با ضرب روی كلاهش خورد. جاده خلوت میدرخشید، پرچینها بوی نسترن میدادند، و گلهای خطمی درشت میان حیاط خانههای ویلایی چه برقی میزدند. و این هم منزل سرهنگ بود. به همین زودی رسیده بود.