







«قیس» به وسوسه مردی ناشناس -ابلیس-، پدر خود را میکُشد و بهجای او بر تخت پادشاهی سرزمین یمن مینشیند و دوست خود را وزیر میکند.
«قیس» که از جانب ایرانیان «ضحاک» نامیده میشود، در آغاز برای فریب مردم، دادگری را پیشه خود میسازد تا جایی که او را «پادشاه دادگستر» مینامند. او در آرزوی آن است که روزی بر جای جمشید، پادشاه بزرگ ایران زمین تکیه بزند.
خبرهایی که از ایران میرسد، گواه آن است که مردم از کبر و غرور بیجای جمشید بهتنگ آمدهاند و از سوی دیگر، دوباره ابلیس به سراغ قیس میآید تا با خوراندن خورشهای گوشتی که تا آن زمان مرسوم نبوده، وسوسههای اهریمنی و درندگی را در ضحاک بپروراند.
دو تن از فرماندهانِ ایرانی جمشید به دیدن ضحاک میروند و از او میخواهند به ایران برود و پادشاهی ایران را برای خود کند تا دوباره ایران یکپارچه شود. ضحاک هم میپذیرد و بر تخت پادشاهی سرزمینی مینشنید که از شرق به غرب گسترده است.
ابلیس بهسببِ خدمتهایی که به ضحاک کرده است، بر دو شانه او بوسه میزند و دو مار سهمگین از شانههای ضحاک بیرون میآید. هرچه مارها را قطع میکنند، باز هم بیرون میزنند.