اگر خورشید برنگردد

اپیزودهای این قصه
اگر خورشید برنگردد قسمت اول
اگر خورشید برنگردد قسمت دوم
اگر خورشید برنگردد قسمت سوم
اگر خورشید برنگردد قسمت چهارم
اگر خورشید برنگردد قسمت پنجم
اگر خورشید برنگردد قسمت ششم
اگر خورشید برنگردد قسمت هفتم
اگر خورشید برنگردد قسمت هشتم
اگر خورشید برنگردد قسمت نهم
خلاصه:

اهالی روستایی در کشور سوییس دریک شب زمستانی که برف سنگینی می­‌بارید نگران نیامدن دوباره خورشید هستند چون پیشگویی، چنین واقعه‌­ای را پیشگویی کرده بود. آن­‌ها از هراس پایان جهان و خاتمه حیات تا صبح در تب و تابی عجیب به سر می‌­برند و نیایش‌­ها می­‌کنند…

«بریژیت» پیر هر روز هیزم جمع می­‌کرد تا بتواند در آینده خانه‌­اش را روشن نگه‌­دارد. او حتی هر یکشنبه میخی به سقف می‌­کوبید تا بداند چند هفته دیگر خورشید کاملا ناپدید می­‌شود. رفته رفته روزهای آخر رسید و اندک نوری هم که مانده بود، ضعیف‌­تر شد.

«ژولین» پسر بزرگ «دنی روازن بار دیگر به دهکده آمد. او جای دیگری زندگی می‌­کرد که می­‌توانست آفتاب را ببیند. «آگوستین» او را در کافه دید و با هم کمی صحبت کردند. آگوستین به خانه رفت و زنش «ایزابل» به او گفت من می‌­خواهم روزی که قرار است خورشید برنگردد، به بالای کوه بروم و تو هم باید با من بیایی، اما آگوستین با او موافق نبود.

همان شب بریژیت نزد آگوستین آمد و گفت که آتش ‌خانه «آنزوی» خاموش شده است. او مرده بود. صبح روز بعد قرار شد که همه با هم بروند و خورشید را بیدار کنند اما…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *