
اگر خورشید برنگردد









اهالی روستایی در کشور سوییس دریک شب زمستانی که برف سنگینی میبارید نگران نیامدن دوباره خورشید هستند چون پیشگویی، چنین واقعهای را پیشگویی کرده بود. آنها از هراس پایان جهان و خاتمه حیات تا صبح در تب و تابی عجیب به سر میبرند و نیایشها میکنند…
«بریژیت» پیر هر روز هیزم جمع میکرد تا بتواند در آینده خانهاش را روشن نگهدارد. او حتی هر یکشنبه میخی به سقف میکوبید تا بداند چند هفته دیگر خورشید کاملا ناپدید میشود. رفته رفته روزهای آخر رسید و اندک نوری هم که مانده بود، ضعیفتر شد.
«ژولین» پسر بزرگ «دنی روازن بار دیگر به دهکده آمد. او جای دیگری زندگی میکرد که میتوانست آفتاب را ببیند. «آگوستین» او را در کافه دید و با هم کمی صحبت کردند. آگوستین به خانه رفت و زنش «ایزابل» به او گفت من میخواهم روزی که قرار است خورشید برنگردد، به بالای کوه بروم و تو هم باید با من بیایی، اما آگوستین با او موافق نبود.
همان شب بریژیت نزد آگوستین آمد و گفت که آتش خانه «آنزوی» خاموش شده است. او مرده بود. صبح روز بعد قرار شد که همه با هم بروند و خورشید را بیدار کنند اما…