





«فریبرز» سلامت، خلافکاری است که هنگام دستگیری با اسلحهای که داشته، خودکشی میکند؛ اما زنده میماند و در حالیکه قطع عضو شده، روی تخت بیمارستان میافتد.
فریبرز دقایق کوتاهی که به هوش میآید گوشههایی از گذشته ننگین خود را به یاد میآورد. او در گذشته باعث فلجشدن مادرش و مرگ پدرش شده و سر همه دوستان پدرش را کلاه گذاشته است؛ اما طوری نقش بازی کرده و دیگران را فریب داده که همیشه حق به جانب و بیگناه جلوه کرده است؛ اما اینقدر به کارهایش ادامه میدهد که منفور همه میشود، حتی مادرش حاضر به دیدار او نیست.
از طرف دیگر حامد، برادر کوچک فریبرز -که پسری شش انگشتی است-، فرد ساعی و کوشایی است و سعی میکند کارهایش را گسترش بدهد. او در گذشته همیشه سعی کرده با فریبرز روبهرو نشود، زیرا بهخاطر مشاجره بین او و برادرش، خانوادهاش مدتی حامد را طرد میکنند. حامد اکنون باغ انار خانوادگی را تبدیل به کارخانه کرده و به این شکل کارش را توسعه داده است.
از طرف دیگر «شهلا» همسر سابق فریبرز، از قبرس به ایران برگشته و با حامد قرار ملاقات گذاشته است. شهلا به بیمارستان می رود تا فریبرز را ببیند. او به فریبرز میگوید که او را بخشیده و از او هم میخواهد که غرور و تکبر را کنار بگذارد و درست زندگی کند. در حین گفتوگوی این دو نفر، فریبرز با کمک دستانش و با تلاش بسیار خودش را به پنجره اتاقش میرساند و خود را به پایین پرتاب میکند و کشته میشود.
در این بین، خدمتکار خانه، به عنوان مظنون اصلی این پرونده دستگیر و بازجویی میشود. در بازجویی پرده از اسرار بسیاری برداشته میشود.