






در روستای «اوران» باغ سیبی وجود دارد که متعلق به پیرمردی سرزنده به نام بابا «مارتین» است. بابا مارتین که سال گذشته همسر خود را از دست داده دو دختر به نامهای «نوین» و «آنگین» دارد.
بابا مارتین، پیرمرد مهربان یک سال پس از مرگ همسرش، با چهرهای شکسته اما روحیهای قوی، همچنان با کمک «ساهاک» به امور باغ رسیدگی میکند. شامه قوی داماد دکاندار او که گرایش لئیمانهای به مالاندوزی دارد و استعدادی خاص برای انجام کارهای غیراخلاقی، متوجه تصاحب باغ سیب میشود.
او هر هفته به بابا مارتین سر میزند و با ابراز مهربانی و دلسوزیهای ریاکارانه و کاملاً ظاهری برای بابا مارتین هدیه میبرد، با این خیال و انگیزه که باغ سیب هر چه زودتر به همسر او برسد. نقطه مقابل دکاندار باجناقش، «وانس» خیاط است که نه چربزبانی میکند و نه برای تصاحب باغ سیب نقشه میکشد. بابا مارتین دنیادیده و باهوش تفاوت وانس را با آرتوش کاملاً دریافته است. در میان کارگران آنها زنی به نام «نونوفر» توجه بابا مارتین را جلب میکند و چندی بعد بابا مارتین برای انجام کارهای خانه از او کمک میگیرد. هنگامی که دو خواهر لباسهای مادرشان را تن نونوفر میبینند از پدرشان میخواهند…