





پیرمردی به نام «ساموئل» در صبح یک روز سرد و بارانی، با لباسی تابستانی و کهنه، وارد دفتر کار «ساموا» میشود.
ساموئل که دعوتنامهای از طرف آقای ساموا دارد، به امید اینکه شاید در این دفتر برای او شغلی مهیا شود، منتظر ساموا میماند. همزمان با ساموئل، پیرمرد دیگری هم به نام «سیمون» وارد این دفتر میشود که او هم ظاهراً منتظر آقای ساموا است.
ساموئل از آرزوهایش به سیمون میگوید و اینکه در آرزوی یافتن کاری است تا بالاپوشی برای زمستان سختِ پیشِ رو تهیه کند.
در همین حین، پیرمرد سومی هم وارد دفتر می شود و ساکت و غمگین، از پشت پنجره به باران خیره میشود. ساموئل نگران است که شاید این پیرمرد کمحرف هم به دنبال یافتن کاری به اینجا آمده و او را رقیب خود میداند، اما بعد از مدتی سیمون که در آن دفتر کار می کند، واقعیتی را درباره پیرمرد و ساموا میگوید که ساموئل پاک ناامید میشود.