

برادرم کالب
مدت زیادی اونجا موندم. نمیدونستم چکار کنم. بعد به یاد خانه متروکی افتادم که سر کوچه بود. بعضی وقتها اونجا بازی میکردیم، که نباید میکردیم. خیلی خطرناک بود. درِ جلو تختهکوب شده بود اما تختهها با زور شل شده بودند. پنجرهها شکسته بودند. پسرها تو زیرزمینش جمع میشدن و تو خونه خرابه پرسه میزدن. نمیدونم چه چیزی منو واداشت که به اونجا برم. جز اینکه هیچ جای خشک دیگهای در جهان سراغ نداشتم…