

برده
همینطور که در اندیشه بخت بسیار بلند خود غوطه میخورد، خواست حضور خود را افشا کند، اما ناگهان دقت فوقالعاده کلارا که او تازه متوجه آن شده بود، – و این دقت توام با چیزی پنهانی بود مانند حالت کسی که گناه بزرگی مرتکب میشود -، او را به خود آورد و ناگهان سوءظنی فجیع مانند ضربه رعدی در صبح روشن سراپای وجودش را در خود گرفت. اگر تصادفاً گرد سفید داخل شیشه زهر باشد؟ در همان لحظه رشته افکاری برق آسا و سلسله حوادثی كوچک كه او هیچگاه به آنها توجه نکرده بود، به مخیلهاش بازگشتند. اکنون که به این افکار نظمی میداد آنها بر اضطرابش میافزودند. برخی سردیهای کلارا، بعضی حرکات غضبآلودش ، بعضی نگاههای مبهم، اصرار غیر عادی برای اینکه او بیشتر غذا بخورد یا از فلان یا فلان غذا دوباره بردارد…