





داستان درباره دختری به نام «بافیه» است که باوجودِ مخالفتهای همسرش، تصمیم میگیرد برای دفاع از سرزمینش، به جنگ با داعش برود. او به سرکردگیِ گروهی خودجوش به شهر حمص میرود و در این مسیر اتفاقاتی برایش میافتد.
مادر جمیل به کارهای عروسش «بافیه» برای عقب انداختن جشن عروسی شک کرد و از جمیل خواست تا از حقیقتِ ماجرا سردربیاورد. جمیل به خانه بافیه رفت و در آنجا متوجه رفتار مشکوک او شد و سرانجام بافیه گفت که قصد دارد بهعنوان پرستار، همراه با گروه خودجوش، به جبهه حمص بپیوندد.
جنگ در داخل سوریه به شهر «دیرالزور» هم کشیده شد و بافیه به همراه دوستهای پرستارش، به محل انفجار رفتند.
جمیل جنگ را با پوست و استخوانش لمس کرده بود و بافیه سعی داشت که او را راضی کند؛ اما جمیل باز هم راضی نشد و از بافیه خواست که بعد از پایان یافتنِ کارش و بازگشت به خانه، چمدانش را ببندد؛ چون قرار است که صبح از شهر خارج شوند.